بایگانی دسته: دل‌نوشته

مباحثی که سعی‌شده در آن‌ها شمارا کمی به فکر وادارد.

منطق

معمولا از خیابان که می‌خواهید عبور کنید مخصوصا اگر یک‌طرفه باشد ابتدا باید سمتی که ماشین‌ها می‌روند را نگاه کنید تا ماشینی که می‌خواهد ورود ممنوع بیاید با شما برخورد نکند (تصادف بشود یا نشود برای راننده مهم نیست! بیمه دیه فرد را می‌دهد!) و سپس سمتی که ماشین‌ها می‌آیند را.

هر روز صبح توی مدرسه ما را به بهانه‌ی صبح‌گاه قبل از خوردن زنگ پایین می‌فرستند و با خوردن آن با ازدحام دانش‌آموزانی که می‌خواهد بالا بیایند مواجه می‌شوید و صبح‌گاهی که وجود نداشته!

معمولا توی خیابان‌های شلوغ پیاده‌رو در اصل موتوری‌رو است و افراد پیاده باید مواظب خود باشند که با موتوری‌هایی که با سرعت از پیاده‌رو حرکت می‌کنند تصادف نمی‌کنند. (باز هم برای راننده مهم نیست! بیمه!) اگر احیانا جلوی موتوری را گرفته باشید هم با داد و بیداد راننده مواجه می‌شوید و بس. (رو که نیست!)

اعتماد چیزی است که تقریبا در جوامع عمومی ما تعریف‌نشده است. فقط و فقط خودمان را می‌بینیم و بس. در مواردی که شاهد اعتماد فردی به خودمان هستیم او را اسکل و … خطاب می‌کنیم!

زرنگی یعنی دور زدن دیگران و بالا رفتن از آن‌ها. معمولا چون رابطه‌ی متقابل است طرفین (یعنی ما و آن‌ها) هم هیچ اعتراضی ندارند!

این‌که داری توی خیابان راه‌ می‌روی و به ناگاه فحش ناموسی رکیکی بشنوی امر غیرمنتظره‌ای نیست. خیلی وقت‌ها به نزدیک‌ترین دوستان‌مان هم رحم نمی‌کنیم. چه برسد به بزرگ‌تر‌ها و دیگران!

این‌که فردی را دو دقیقه معطل کنیم مشکلی ندارد ولی با سی‌ثانیه تاخیرش هفت جد آبادش را مورد عنایت قرار می‌دهیم!

 زمانی ساده‌گی رنگ دنیا بود. رنگ زیبایی. اکنون تنها بهانه‌ای است برای این‌که سوارت شوند!

حرف‌های‌مان را می‌زنیم و می‌رویم. معمولا از همدیگر انتقاد می‌کنیم ولی خودمان را بهترین فرد عالم می‌دانیم (من هم استثنا نیستم ولی دوست دارم باشم! دوست دارم زمانی حرف‌های من جوک پنداشته شود. نوشته‌هایی از توصیف مردمی با رفتاری که دیگر وجود ندارد!)

فقط دوست داریم حرف بزنیم. هیچ‌وقت به فکر عمل کردن به آن نیستیم (بازهم من استثنا نیستم!) ولی حرف‌زدن خالی‌مان می‌کند و پس از آن برمیگردیم سر روزمره‌گی خودمان!

فکر کنم بس باشد ولی معمولا در مورد همه‌ی نوشته‌های بالا فقط می‌شنویم این‌جا ایران است

و من می‌پرسم چرا ایران باید با جاهای دیگر فرق داشته‌باشد؟!؟

یادآوری

جیزهایی در زندگی ما وجود دارند که از یاد می‌روند. روزمره‌گی مثل طوفانی آن‌ها را از افکار ما دور می‌کند و به قعر ذهن ما می‌برد.

امروز اتفاقی داشتم اولین میل‌های جیمیل‌م را می‌خواندم که به سخنرانی استیوجابز در دانشگاه استنفورد رسیدم. این سخنرانی یکی از همان نکات فراموش‌شده است. متن کامل سخنرانی را در این‌جا قرار می‌دهم به امید این‌که شاید دیگران بیش‌تر از من از این نوشته استفاده کنند.

من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌هاي دنیا درس مي‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز مي‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.
اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی هست.

من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترك تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترك تحصیل تو دانشگاه مي‌آمدم و مي‌رفتم و خب حالا مي‌خواهم براي شما بگویم که من چرا ترك تحصیل کردم. زندگی و مبارزه‌ي من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوي مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندي قبول کند و همه چیز را براي این کار آماده کرده بود.یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوري شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندي قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارك مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.

این جوري شد که هفده سال بعدش من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ي آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت براي شهریه‌ي دانشگاه خرج مي‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ي چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌اي که مي‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چه جوري مي‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جاي این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترك تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست مي‌شود. اولش یک کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه مي‌کنم مي‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌هاي زندگی من بوده است. لحظه‌اي که من ترك تحصیل کردم به جاي این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌اي نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی براي من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم مي‌خوابیدم. قوطی‌هاي خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس مي‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم.

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روي مي‌کردم که یک غذاي مجانی توي کلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوي و ابهام درونی‌ام تو راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ي گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌هاي خطاطی را تو کشور مي‌داد. تمام پوستر‌هاي دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی مي‌شد و چون از برنامه‌ي عادي من ترك تحصیل کرده بودم، کلاس‌هاي خطاطی را برداشتم. سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنري و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت مي‌بردم. امیدي نداشتم که کلاس‌هاي خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌اي آینده‌ي من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی مي‌کردیم تمام مهارت‌هاي خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونت‌هاي کامپیوتري هنري و قشنگ بود.

اگر من آن کلاس‌هاي خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌هاي هنري الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتري این فونت را نداشت. خب مي‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه مي‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه مي‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها مي‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگري. این چیزي است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.

داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است.
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم هواز شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ي پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاري که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت. ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ي اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوري یک نفر مي‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس مي‌کند اخراج شود، خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفري را که فکر مي‌کردیم توانایی خوبی براي اداره‌ي شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش مي‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژي آینده‌ي شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.

احساس مي‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توي استوري به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوي تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ي اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژي ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروي تلخی بود که به یک مریض مي‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توي سر شما مي‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزي که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاري را انجام مي‌دادم که واقعاً دوستش داشتم.

داستان سوم من در مورد مرگ است.
من هفده سالم بود یک جایی خواندم که اگر هر روز جوري زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روي من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توي آینه نگاه مي‌کنم از خودم مي‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام مي‌دهم یا نه. هر موقع جواب این سؤال نه باشد من مي‌فهمم تو زندگی ام به یک سري تغییرات احتیاج دارم. به خاطر داشتن این که بالآخره یک روزي من خواهم مرد براي من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌هاي زندگی ام را بگیرم چون که تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند. حدود یک سال قبل دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ي صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توي لوزالمعده‌ي من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجاي آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد

به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که براي مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوري بکنم. این به این معنی بود که براي خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روي من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توي حلقم فرو کردند که از معده‌ام مي‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام مي‌شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد

چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه‌هاي سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که مي‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترك در زندگی همه‌ي ما ست.

شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر مي‌دارد و راه را براي تازه‌ها باز مي‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید. هیچ وقت توي دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوي بقیه صداي درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروي کنید. موقعی که من سن شما بودم یک مجله‌ي خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر مي‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌هاي نسل ما بود این مجله مال دهه‌ي شصت بود که موقعی که هیچ خبري از کامپیوترهاي ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست مي‌شد. شاید یک چیزي شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد. در وسط دهه‌ي هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روي جلد آخرین شماره‌ي شان یک عکس از صبح زود یک منطقه‌ي روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است براي پیاده روي کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود

stay hungry stay foolish

این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر مي‌کردند

stay hungry stay foolish

این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که براي شما مي‌کنم

چرا ما این‌طور نیستیم؟!؟

 پیرزنی هفتاد ساله دو سال آموزش می‌بیند تا با کشتی به کشورهای مختلف آفریقا سفر کند و به مردم نیازمند کمک کند.

حالا این را با زندگی مردم خودمان مقایسه کنید. ۶۰ سال که می‌گذرد خانه‌نشینی و انتظار برای مرگ! حداقل در اکثر افراد جامعه‌ی ما!

واقعا چه فرقی بین ما و آن‌ها وجود دارد؟!؟

پی‌نوشت: امیدوارم یادم بماند و فردا از معلم حسابان‌مان این را بپرسم. اگر جوابی گرفتم حتما در این‌جا می‌نویسم. ولی شما چه فکر می‌کنید؟

پی‌نوشت۲: فکر کنم انیمیشن UP نمونه‌ی جالبی باشد!

این طناب به کجا می‌رسد؟!

کاری شروع می‌شود، به جلو حرکت می‌کند، نزدیک‌های پایانش است؛ ناگهان فکری در ذهن می‌افتد: «چرا؟»

چشم را باز می‌کنیم، می‌بینیم هدف از این کارِ، چیزی بوده بس دورتر از چیزی که به آن رسیده‌ایم.

ولی چاره چیست؟

بگذارید داستان خودم را برایتان تعریف کنم:

پیش از آغاز تابستان، دنبال شروع پروژه‌ای بودم. پروژه‌ای انتخاب شد، با احمدعلی نام NotifiWeb را برایش انتخاب کردیم.

مدتی بعد، به علیرضا مجیدی ایمیل زدم و نظر او را پرسیدم. او نظر مرا تغییر داد، و پروژه، تا حد زیادی تغییر کرد. نامش آزینیوم انتخاب شد…

بد نیست بگویم، در حال حاضر آزینیوم یک اپلیکیشن خبرخوان است، چیزی شبیه به Zite در آی‌پد، ولی برای زبان فارسی.

اکنون، آزینیوم مراحل نهایی‌اش را طی می‌کند. اما مشکل دقیقاً اینجاست!

به آزینیوم نگاه کردم، چیزی بیش از یک کلون از ترکیب Zite و چند نرم‌افزار مشابه ندیدم. به نظرم این اصلاً خوب نیست!

من به هیچ وجه دوست ندارم که سازنده‌ی یک کلون باشم. من در سرم آرزوهای بیشتری داشتم و دارم. من چیزی متفاوت می‌خواهم!

البته من هدف آزینیوم را به کلی گم نکرده‌ام. چیزی هست که در وبگاه آزینیوم نوشته شده است:

Web browsing is entering a new era

به هر حال، نمی‌دانم این هدف چگونه باید در آزینیوم تجلی پیدا کند. ولی می‌دانم که با کلون کردن Zite، به این هدف نایل نخواهم شد.

دلیل نوشتن این نوشته هم همین بوده است. امیدوارم مرا در پیدا کردن انتهای این طناب، کمک کنید. منتظر ایده‌ها و دیدگاه‌های شما در مورد این پروژه هستم.

پی‌نوشت: اگر کنجکاوید که ببینید آزینیوم چیست، می‌توانید (با مرورگر گوگل کروم از کامپیوتر، یا با مرورگر سافاری در آی‌پد) وارد این لینک شده و با نام کاربری test1 و رمز 123456 وارد شوید.

تعادل

این‌که دنیا به تعادل برسد امری غیر ممکن است. مگر این‌که کل دنیا را نگه دارید!

– و آیا این‌که انسان به تعادل برسد هم غیر ممکن است؟

برای من نه!

– و چگونه می‌توان به تعادل رسید؟

نمی‌توانم بگویم!


لباس‌های تیره پویایی زیستی جوانان را از بین می‌بره! تا حالا دقت کردی که توی قبرستون وقتی نزدیک‌ترین فردشون رو خاک می‌کنن بعدش از اونجا فرار می‌کنن؟ انگار یه‌جورایی خاک اونا رو پس می‌زنه! البته حرف‌هام اثبات علمی نداره و شاید هم هیچوقت ثابت نشه ولی وقتی که از قبرستون میان بیرون حتی وقتی که همین دیشب نزدیک‌ترین فردشون رو از دست دادن ولی بازم خوش‌حالن!

– می‌شه گفت یه حورایی نگاه می‌کنن و می‌بینن که یه زمانی وقتش می‌رسه و باید توی همین قبرها بخوابن و این غم‌انگیزه!

داری با کلمات بازی می‌کنی! ولی اصلا این‌جوری نیست!

– چرا! وقتی نگاه می‌کنن و می‌بینن که شاید پنجاه سال دیگه که وقتش می‌رسه و هیچ‌کاری نکردن اون‌وقت احساس بیهوده‌گی به آدم دست می‌ده و این باعث غم می‌شه!

باید از زندگی لذت ببری. اگر لذت نبری وقتی که وقتش برسه نمی‌میری! بلکه سقط می‌شی و درصد زیادی هم سقط می‌شن! لذت بردن توی اینه که هیچ‌کاری نکنی. اما نه این‌که هیچ کاری نکنی! چون این هم یه کاری کردنه. لذت بردن یعنی این‌که جلوی روال طبیعی کارها رو نگیری. و یعنی تعادل داشته باشه. به جای این‌که روی لبه‌های لولا وایسی وسطش بشینی. لذت بردن یعنی این‌که زندگی‌ت یه لحظه خوب و یه لحظه بد مثل قله‌ها و دره‌های نمودار سینوسی نباشه! بلکه یه خط صاف باشه. لذت بردن یعنی این‌که وقتی داری مساله ریاضی حل می‌کنی جلوی حل مساله رو خودت نگیری و خودت مانع نذاری برای ذهن‌ت! اما این با کاری نکردن خیلی فرق داره! 

بزار یه مثال برات بزنم. دو حالت رو فرض کن. در حالت اول تو توی مترویی و داری می‌دوی دنبال یه دزد و به اطرافت هم هیچ توجه‌ای نداری! در حالت دوم توی مترو با آرامش نشستی و داری بدون این‌که کار خاصی بکنی به مردم اطراف‌ت نگاه می‌کنی! در این شرایط می‌توانی حتی یک شریک اقتصاری پیدا کنی یا با بغل‌دستی‌ات گپ بزنی یا حتی وقتی که فردی دست‌ش را می‌کند توی جیب‌ت تا کیف‌پول‌ت را بدزدد می‌‌توانی بدون نیاز به انجام حرکت کاراته‌ای خفن صرفا از او درخواست کنی که دست‌ش را جیب‌ت بیرون بکشد!

زندگی کن و از زندگی‌ت لذت ببر! لذت رتبه‌ی ۱ کنکور نیست چون وقتی به اونجا برسی به قله‌ی نمودار سینوسی‌ت رسیدی و باید منتظر دره‌ش هم باشی و زندگی‌ت می‌شه خوش‌گذرونی و حرص‌خوردن!

برای زندگی کردن متعادل باش. اگر بخوای به تعادل برسی باید ورودی‌ها رو کنترل کنی! یعنی باید در هر لحظه فقط و فقط یه کار انجام بدی. اون‌وقت می‌تونی تعادل رو ببینی! می‌تونی جهان رو ببینی! یادت باشه وقتی می‌تونی یه درخت رو ببینی که با سرعت اون حرکت کنی! کل دنیا هم همینه. باید با دنیا یکی بشی تا بتونی ببینیش و درک‌ش کنی. تا بتونی جواب سوالات رو پیداکنی اون وقت می‌فهمی که جواب سوال و سوال‌هات یکی اند و اون وقت تو هم می‌تونی با سوالات یکی بشی.

اما مهم‌ترین نکته اینه که جلوی خودت رو نگیری (Let it flow تو کنگ‌فو پاندا ۲ رو یادتون باشه. بعدا دربارش حرف خواهیم زد!) مثل طبیعت باش و جریان داشته‌باش و لذت ببر. اگر الان دوست نداری تکالیف عربی رو بنویسی کتاب رو ورق بزن یا برو تست بزن ولی لذت ببر. چون زندگی باید کرد و نه برعکس!


نقل‌قول‌های بالا درصد زیادی‌ش از معلم حسابان ماست و درصد باقیمانده‌ هم حرف‌های خودم و تفسیرهام!

 

دنیا دست کیست؟

می‌گفت:

دنیا، مال آدم‌های پررو است. آن‌هایی که شب را بیدار می‌مانند که برای هدف خود کار کنند. آن‌هایی که روز را به این امید روز را سپری می‌کنند که بتوانند به مقصد نزدیک‌تر شوند.

اما، به راستی هدف ما چیست؟ بیایید آن هدف والا را پیدا کنیم، سپس تمامی توان خود را برای رسیدن به آن، به کار گیریم!

بیایید پررو باشیم!

و من حالا یک انگیزه دارم!

اگر ۱۰ بشکه بنزین داشته باشید تا وقتی که کبریتی نداشته باشید نمی‌توانید از انرژی آن استفاده کنید! اگر خروار خروار استعداد داشته باشید اگر انگیزه‌ای نباشد استعداد‌های مصرف‌نشده‌تان را به گور خواهید برد!

و من حالا یک انگیزه دارم. امیدوارم برای شروع کافی باشد.

پی‌نوشت:

اگر دنبال انگیزه می‌گردید بنشینید و چیزهایی که دوست دارید و دوست ندارید را بنویسید! حداقل‌ش این است که به آن‌ها می‌خندید. ولی حداکثرش انگیزه‌ای است که برای فعا‌ل‌سازی توانایی‌های‌تان کافی خواهد بود!

پی‌نوشت۲: نقل‌قول‌ها از یکی از دبیران حسابان دبیرستان ماست…

پی‌نوشت۳: انگیزه محرک هم معنی می‌دهد! تا الان نمی‌دانستم!

گذشته‌ می‌تواند دردآور باشد!

فکر کنم همه‌ی شما فیلم شیرشاه (The Lion King) را دیده‌اید!

زمانی که سیمبا می‌خواد برگرده و با میمونه صحبت می‌کنه خیلی جالبه.

این فیلم‌ش:Lion King (با کیفیت کم و حجم حدود ۲ مگابایت) و با کیفیت ۷۲۰p با حجم حدود ۱۴ مگابایت.

این هم مکالمه‌شون (پیشنهاد می‌کنم فیلم رو هم ببینید چون لحن‌شون خیلی جالبه مخصوصا میمونه و این‌که ترجمه‌ی من ممکنه کاملا درست نباشه!)

سیمبا: تغییر

میمون: آه، تغییر خوبه!

-آره ولی اصلا آسون نیست!

-من می‌دونم چی کار باید بکنم ولی برگشتن به این معنیه که من باید با گذشته‌م روبرو بشم؛ من مدتهای زیادی ازش فرار کرده‌ام….

سیمبا: آخ. این برای چی‌ بود؟

میمون: این مهم نیست. این در گذشته است (It doesn’t matter, It’s in the past)

-آره ولی هنوز درد می‌کنه!

-اوه آره. گذشته می‌تونه دردآور باشه (Oh yes the past can hurt)

ولی چیزی که من می‌بینم اینه که تو می‌تونی ازش فرار کنی، یا ازش یاد بگیری.

هدف، تغییر، تصمیم

اون چیزی که این پایین می‌خوند انشاییه که قرار بوده کاملا به دل‌نوشته بی‌ربط باشه. موضوع انشا «درباره‌ی تصویر زیر انشایی بنویسید» هست و البته تقریبا می‌شه گفت به درصد زیادی از نوشته ربطی نداره چون اون تصویر یک عنصر توی داستانه که قراره فرد رو به گدشته برگردونه. در مورد عنوان دل‌نوشته خیلی فکر کردم و عنوان فعلی شاید بهترین‌شون بود!

 با بیش‌ترین سرعت ممکن دارم فقسه‌های کتاب را می‌گردم. کتابی که تا دیروز جلوی‌ چشمم بود حالا در بین هزاران کتاب هنری گم‌شده است؛ از بیرون اتاق کسی فریاد می‌زند که من فقط «عجله‌کنید»ش را متوجه می‌شوم.

 از طبقه‌ی بالا یکی از کتاب‌های قطور را جابه‌جا می‌کنم که یک قاب عکس بزرگ روی سرم می‌افتد. چون عجله دارم تصمیم می‌گیرم فعلا بی‌خیال عکس شوم و فقط به نیم‌نگاهی راضی شوم. اما همان نیم‌نگاه کار دستم می‌دهد.

 به گذشته‌ بر می‌گردم… به پنجاه‌ سال قبل! زمان خداحافظی با زادگاهم، جایی که بیست‌سال از عمرم را در آن‌جا گذراندم. تمام خاطرات برایم زنده می‌شوند… تمام خاطرات به‌اضافه‌ی ترسی بزرگ. ترسی که هنوز هم در دلم مانده. ترس بیهوده زیستن.

 همان‌موقع که با عزیز این ترس را مطرح کردم گفت «پسرم همین‌که می‌ترسی نشانه‌ی این است که مواظبی بیهوده نباشی. ترست را نگه‌دار ولی به‌آن اجازه‌نده که کنترل کارهایت را به‌دست بگیرد و نگذارد کاری بکنی. از آن در جهت مثبت استفاده‌کن!»

 یادم می‌آید که این نقاشی را برای همین کشیدم. تا ترسم را از یاد نبرم. ولی این نقاشی فراموش شد و خوشبحتانه ترسم نه!

 خاطرات آن دوران کم‌کم زنده می‌شوند. یادم می‌آید که به هدف می‌اندیشیدم. هدفی که برای آن به این دنیا آمده‌ام. یادم می‌آید که همیشه متفاوت بودم. نمی‌دانم چرا ولی حداقل خودم این را می‌دانستم. در مدرسه، در فامیل، حتی در خیابان. این احساس متفاوت‌بودن همیشه بامن بود و از من جدا نمی‌شد.

 یادم می‌آید که از خیلی‌ها پرسیدم که آیا می‌دانند که چرا آمده‌اند یا نه؟ و تقریبا همیشه جوابی سربالا می‌گرفتم. برایم جالب بود بدانم دیگران بدون هدف چگونه زندگی‌ می‌کنند. دوست‌داشتم بدانم چگونه تحمل روزمره‌گی زندگی را دارند. چگونه به تغییر نمی‌اندیشند و این‌ها مبنای زندگی آینده‌ی من را تشکیل دادند.

 یادم می‌آید به خودم قول دادم که تغییر کنم. هروقت و هرکجا که لازم شد؛ به خودم قول دادم به هیچ‌ شیوه‌ای عادت نکنم تا راحت‌تر تغییر کنم. یادم می‌آید فهمیدم پیرامون‌ من همیشه تغییر می‌کند و از پیرامون‌م درس گرفتم. آموختم هیچ‌وقت همه‌چیز مثل دیروز نمی‌شود. آموختم که تغییر را باید پذیرفت و با آن تغییر کرد.

 پدربزرگ را می‌دیدم که دوست ندارد تغییر کنم و حتی گاهی‌اوقات موجب رنجش اطرافیان‌ش می‌شود. همان موقع به ‌خودم قول دادم که مثل او نشوم. از هزاران انسان اطرافم یاد بگیرم.

 خیلی درمورد هدف جست‌وجو کردم. با آدم‌های زیادی ملاقات کردم و نظریات مختلفی را خواندم. نتیجه‌ای که دربر داشت این‌بود که دنیا در حال حرکت به سمت مثبت است. تو می‌توانی به مثبت‌ترش کنی یا سرعت حرکت آن را کند کنی. آدم‌های زیادی تلاش کردند آن را مثبت کنند. حتی عمو پورنگ زمان بچه‌گی هم تأثیر مثبتی روی دنیا می‌گذاشت.

 موفقیت نسبی است ولی هر چقدر تأثیر مثبت‌ بیش‌تری روی دنیا بگذاری موفق‌تری. یادم است که می‌گفت خدا به همه‌ی ما قدرت‌هایی داده‌است و همین‌طور قدرت انتخاب؛ حالا نوبت ماست که انتخاب کنیم که چه تاثیری روی دنیا بگذاریم. آدم‌های زیادی به این دنیا آمدند و رفتند و هرکدام تأثیر خودشان را روی دنیا گذاشتند. فیثاغورث، افلاطون، بطلمیوس، کوروش، داریوش و حتی هیتلر، استالین و هزاران مستبد دیگر که با تأثیری که روی دنیا گذاشتند از آن‌ها یا می‌شود.

 حالا نوبت توست که انتخاب کنی!

و من سال‌ها پیش انتخاب‌م را کرده‌ام…

شکست

بعضی وقت‌ها باید شکست را پذیرفت.

مشکل من اما شاید از نپذیرفتن آن باشد!

هرچه زود‌تر آن را بپذیری، فرصت بیش‌تری برای جبران داری.

امروز برای اولین بار شکست را پذیرفتم.

و حالا زمان جبران است… زمان یادگیری

پیروزی برای اثبات خود به دیگران است و راهی تا خود را به خود اثبات کنی!

پس تا زمان هست باید شکست را پذیرفت…