بایگانی دسته: دل‌نوشته

مباحثی که سعی‌شده در آن‌ها شمارا کمی به فکر وادارد.

بهترین راه…

گاهی باید زمین بخوری تا بتوانی مسیر درست را پیدا کنی…

پس، دعا کن که وقتی لازم است، زمین بخوری، اگر نه ممکن است زیر هجوم مشکلات، له شوی…

 

* این جمله، در هنگام مشاهده‌ی پرومتئوس، صحنه‌ای که سفینه‌ی مهندسان سقوط کرد به ذهنم رسید… (دکتر شاو با زمین خوردن، نجات پیدا کرد…)

ادامه

از خودش پرسید «قرار است چه‌کار کنم؟»

جوابی نداشت…

سال‌ها گذشت و باز از خودش پرسید «قرار است چه‌کار کنم؟»

باز هم جوابی نداشت…

پس از مرگ از خدا پرسید «قرار بود چه‌کار کنم؟»

خدا گفت «فقط کافی بود شروع می‌کردی! من خودم هدایتت می‌کردم»

پیرمرد

پیرمرد آرام در پارک قدم می‌زد. می‌دانست این آخرین لحظات‌ش است. دوست داشت همان‌طور که دوست دارد بمیرد.

به گذشته فکر می‌کرد؛ گذشته‌های دور. به شکست‌ها و پیروزی‌های‌ش فکر می‌کرد ولی از همه‌ مهم‌تر به آن‌شب فکر می‌کزد، اواخر شانزده‌سالگی‌اش، شبی که تهدید به مرگ شد! آن‌هم توسط فرشته‌ی مرگ.

-پس بالاخره آماده شدی!

-کی هست که آماده نشود. البته آن‌طور که یادم است قرار بود خیلی زود برگردی. آن موقع گفتی برای مرگ آماده شوم.

-ای انسان! زمان برای من مثل تو نمی‌گذرد! زمان همان‌طور که بخواهم می‌گذرد و در مورد تو، این زمان برای من خیلی زود بود! شاید به حساب زمان شما یک یا دو روز!

-در هر حال از تو متشکرم! مدت‌ها بود منظر ضربه (kick) بودم (اگر فیلم inception را دیده‌باشید متوجه منظور من می‌شوید). و تو آن را به من هدیه دادی! البته همراه با کلی ترس و پشیمانی!

-آن زمان وقت رفتن تو نبود! آن فقط تهدید بود. او می‌دانست که این، کار ضربه را برای تو انجام می‌دهد.

-و حالا تو می‌خواهی مرا پیش او ببری.

-نه دقیقا! بستگی دارد که رفتارت چگونه قضاوت شود. ولی در هر صورت تو را از این‌جا دور خواهم ساخت! چیزی که می‌دانم مدت‌ها قبل از ضربه به دنبالش بودی ولی نخواستی و نتوانستی از این‌جا جدا شوی!

-پس برویم! من از سالها پیش خودم را آماده کردم! البته آن شب و تا مدت‌ها بعد از آن آماده نبودم ولی روزی رسید که به آمادگی رسیدم و ترسی که آن شب به آن دچار شده‌بودم مرا مجاب می‌کرد که هرگز خودم را از آمادگی بازنشسته نکنم.

-این چیزی است که او باید قضاوت کند و نه من! برویم

پیرمرد که روی نیمکت پارک نشسته بود آرام سرش را روی گردن‌ش گزاشت و رفت! پشت سرش تمام موفقیت‌ها و افتخارات‌ش را برجای گذاشت و کم‌کم همه او را فراموش کردند. تنها چیزی که اجازه داشت با خود ببرد نتیجه‌ی کارهابش بود.

 از مدت‌ها پیش این را می‌دانست و خود را برای آن آماده کرده بود. می‌دانست که این نتایج ممکن است هرگز کافی نباشند ولی به رحمت او ایمان داشت.

پشت سرش همه چیز را جای گذاشت حتی دو برنامه‌نویس را!

شکست

خسته و خون‌آلود از گود بیرون می‌آیم. نگاهی به زخم‌هایم می‌اندازم زخم‌هایی که اگر پیروز می‌شدم نشانه‌های افتخار آمیزی بودند ولی اکنون زخم‌‌های شرم‌آوری بیش نیستند.

 دستی از گود بیرون می‌آید تا مرا دوباره به میان گود بکشد. کمی مقاومت می‌کنم و او از بازی دادن من لذت می‌برد. برایش کاری ندارد که دوباره مرا به درون بکشد ولی کمی زمان به من می‌دهد تا قوایی بگیرم و دفعه‌ی بعد شکست سخت‌تری به من تحمیل کنم.

 کسی که کنارم نشسته (مثل همیشه) به حرف می‌آید:

-تو هیچ‌قت درست و حسابی تلاش نمی‌کنی. از شکستت لذت می‌بری و موقع شکست به زخم‌هایت نمی‌اندیشی. تو می‌دانی چگونه شکست نخوری ولی یقین نداری!

با نگاهی سوال انگیز به او می‌فهمانم که واقعا نمی‌دانم چگونه به یقین برسم! و اون فقط مرا نگاه می‌کند! یا جواب را نمی‌داند یا علاقه‌ای به جواب‌دادن ندارد. از درونم صدایی می‌گوید:

-این چیزی است که خودت باید بفهمی!

 مثل همیشه که دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد به درون گود کشیده‌ می‌شوم و مثل همیشه شکست می‌خورم…

:-(

درخت

تلاش کرد و تلاش کرد و تلاش کرد

تلاش کرد و رشد کرد و رشد کرد

رشد کرد و بزرگ شد و بزرگ شد

بزرگ شد و بلند شد و بلند شد

بلند شد تا زمانی که بلندترین درخت جنگل بود و به‌خود می‌بالید

تا زمانی که “آن‌ها” آمدند.

آمدند و درختان را قطع کردند.

و از بزرگ‌ترینشان شروع کردند…

مترسک

این نوشته‌ای از جبران خلیل جبران رو براتون می‌نویسم

از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای ؟ پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم! اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم! گفت : تو اشتباه می کنی! زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

دغدغه…

می‌گفت تو الان در سنی هستی که باید دغدغه‌ات درس باشد. نه چیز دیگر…

می‌گفت گاهی درس خواندن و گاهی فرار کردن، تو را به جایی نمی‌رساند، باید دغدغه‌ات درس باشد…

***

گفتم، به اهداف بالاتر می‌اندیشم؛ گفت، هدف والایت از همین مسیر می‌گذرد؛ به نیت اهدافت، درس را مسئله‌ی اصلی‌ات قرار ده. برو بالاتر!

***

کلاهم را قاضی کردم، دیدم بیچاره راست می‌گوید. بدتر از آن، دیدم که دغدغه‌ام هر چه باشد، درس و مدرسه نیست…

***

گفتم، آری! درست می‌گویی، اما چگونه دغدغه‌ام را تغییر دهم؟

جوابی نداد… شاید نمی‌دانست چگونه…

***

شما می‌دانید؟ مرا راهنمایی کنید!

ناامیدی

تا حالا چند بار بهتون احساس بی‌کاری همراه با بیهوده‌گی دست داده؟!؟

من الان درگیر همین احساسم. تقریبا می‌شه گفت از زمانی که از آزینیوم کناره‌گیری کردم. امروز به زور روی ahmadalli.net کار کردم (نتیجه)ولی اون هم راضیم نکرد.

ناامیدی، دلشوره و ترس، مدام این شاخه به آن شاخه  ;-(

یکی پرسید با چند درصد زندگیت حال می‌کنی؟ جواب: واقعا از زندگی ناامیدم.

بخش منطقی عقلم میگه که این نا شکریه ولی بخش احساسی کاملا سکوت کرده!

احساس می‌کنم شادی‌ها زودگذرند ولی غم پایداره در صورتی که باید برعکس باشه.

خدایا کمک کن

پی‌نوشت: یه خوشحالی زودگذز: گوگل دو برنامه‌نویس رو آدم حساب کرده و براش لینک ثابت ساخته. یعنی اگر توی گوگل سرچ کنید دو برنامه نویس یک‌سری از نوشته‌ها و صفحات ما رو زیر اسم‌مون نشون می‌ده :-D