دوست داشتم این نوشته پادکست میشد ولی چون نتونستم هدفی برای پادکست کردنش پیدا کنم تحت یک نوشته با انتهای باز منتشرش میکنم. به نظرم صرفا دارم یکسری فکت رو میگم که لازمه بیشتر روشون تامل بشه.
ویکیپدیا عقیده با باور رو اینجوری تعریف میکنه:
در فلسفه ذهن مدرن، کلمه اعتقاد برای حالتی اطلاق میگردد که ما چیزی را راست و درست میدانیم. در این معنی، اعتقاد به چیزی نیازمند تامل در مورد آن چیز نیست: یک فرد بالغ و معمولی از میان تعداد زیادی از اعتقاداتش تنها به چند از آنها میتواند حضور ذهن داشتهباشد. در بیان ساده، بسیاری از چیزهایی که ما بدانها اعتقاد داریم اموری کاملاً روزمرهاند: ما سر داریم، الان قرن بیستویکم است و استکان چایی روی میز است.
البته من میخوام اسم پیشفرض گرفتن چیزهایی که در حال حاظر توانایی اثبات یا ردشون رو نداریم رو بذارم عقیدهداشتن به اون چیز. مثلا وجود خدا، موجودات فرازمینی، تئوریهای توطئه و اینجور مسائل.
نکتهی مهم اینه: در شرایط فعلی نمیشه بدون اعتقاد زندگی کرد؛ علم هنوز به اون حد نرسیده که حتی یکسری مشاهدات ما رو بتونه توجیه کنه. هنوز جهان به جایی نرسیده که بتونیم هر چیزی رو رد یا ثابت کنیم. خیلی چیزها ثابت شده و از وجودشون مطمئنیم و خیلی چیزا هم رد شده و از وجود نداشتنشون مطمئنیم :) ولی باز هم خیلی چیزها وجود دارن که نه میتونیم ثابت کنیم که وجود دارن، و نه میتونیم وجودشون رو رد کنیم.
مثل مثالهایی که زدم و مباحثی که اگر وارد هر علمی بشید میفهمید که هنوز ناشناخته و اثباتنشده هستن. به قول هایزنبرگ «اولین جرعه از لیوان علوم طبیعی شما را به یک خداناباور تبدیل میکند، اما در انتهای لیوان، خداوند منتظر شماست.»
پس یا باید به چیزی اعتقاد داشته باشیم و یا معتقد باشیم که به فلان چیز اعتقادی نداریم.
بحث اصلی اینه: اعتقادات هر فرد بر اساس پایههای فکریشه و لزومی نداره که پایههای فکری من و شما یکی باشه. خوب؛ چرا این مهمه؟ برای اینکه اگر این رو قبول داشته باشید (واقعا قبول داشته باشید!) اونوقت شروع نمیکنید به بحث و جنگ و دعوا برای اینکه اثبات کنید که اعتقادتون از اعتقاد اون یکی بهتره. یا برای اثبات بهتر بودن اعتقادتون حاضر باشید آدم بکشید یا کارهایی بکنید که که پستترین سطح اخلاقی هم اونها رو غیر اخلاقی میدونن!
خیلی از این عقاید پایهی منطقی نمیتونن داشته باشن و صرفا اعتقادی و علاقهای هستن. من دوست دارم باور کنم که خدا وجود داره (انسان دوست داره همیشه یک سرپرست داشته باشه که در مواقعی که هیچ کاری از دستش بر نمیاد از اون طلب کمک بکنه) و تو دوست نداری و این موضوع به من حق کشتن یا آسیب رسوندن به تو رو نمیده!
اگر واقعا یه روزی جامعهی ما به چنین سطحی از درک برسه (شتر در خواب بیند پنبهدانه!) شاید بشه گفت امیدی به نجاتمون هست. اگه واقعا بفهمیم که عقاید مسائل شخصی هستن و ما حق تلقین اونها به دیگران یا مجبور کردن دیگران که طبق اونها عمل کنن رو نداریم. حق نداریم بگیم که من از تو بهتر میفهمم و تو باید حرف منو گوش کنی، باید چیزی که عقلت میگه درسته (راجع به این بعدا بحث میکنیم) رو بیخیال بشی و چیزی که من فکر میکنم درسته رو انجام بدی. ما اجازه داریم که عقایدمون رو با رفتارمون و نه حرفهامون به دیگران معرفی کنیم. همین و بس!
بحث دوم لزوم به احترامگذاشتن به عقاید دیگرانه (من شاید از عقیدهی شما متنفر باشم ولی باید بهش احترام بزارم!). سادهترین استدلال من برای این کار اینه که همونطور که انتظار دارم دیگران به عقیدهی من احترام بزارن؛ منم باید به عقیدهشون احترام بزارم. استدلال بهتر من هم اینه که شاید از نظر من عقیدهی شما نفرتانگیز باشه ولی نظر من باد هواست و همونطور که عقاید پایهی منطقی ندارن، مقایسهشون هم نمیتونه امکانپذیر باشه و راهی وجود نداره که بگم «عقیدهی من از مال تو بهتره!»
پینوشت: دقت کردید که ما سعی میکنیم با آدمکشی، توهین به دیگران و کارهای بد و زشت دیگه اثبات کنیم که چیزی که بهش باور داریم از چیزی که دیگران بهش باور دارن قشنگتره؟
پینوشت۲: اگه توییتر منو خونده باشید فهمیدید که لپتاپ من به رحمت خدا رفته (خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه) و برای همین قسمتی از این متن با لپتاپی که حرف فارسی نداره تایپ شده. اشتباهات تایپی رو به بزرگی خودتون ببخشید!