بایگانی دسته: دل‌نوشته

مباحثی که سعی‌شده در آن‌ها شمارا کمی به فکر وادارد.

راه آینده

با توجه به اینکه الان تابستونه و کلا هم انیمیشن زیاد نگاه می‌کنم، امروز پس از یه مدت چند هفته‌ای که نه انیمیشن و نه فیلم درست و حسابی نگاه کرده بودم، انیمیشن ملاقات با رابینسون‌ها رو نگاه کردم. انیمیشن جالبیه!

قسمت بزرگی از این داستان در مورد آیند‌ه‌ی این پسر ۱۱ سالس (که البته مثل من درگیر این جریانات نیست!) اما در آخر فیلم نوشته‌ی جالبی بود که چون این رو از زیر نویس‌ش برداشتم کپی‌رایتش رو رعایت می‌کنم و می‌گم مترجم اسم‌شون Katy  بوده و این زیرنویس رو از اینجا دانلود کردم. اما اون گفتاورد اینه:

به هر صورت در اينجا زمان زيادي براي
،نگاه کردن به گذشته صرف نمي کنيم
،ما به راه خودمان ادامه مي دهيم
درهاي تازه را مي گشاييم و
کارهاي تازه انجام مي دهيم
چرا که ما کنجکاويم و اين کنجکاوي ما را
به راه هاي تازه هدايت مي کند…

کمک

 مرد جوان در گوشه‌ی خیابان کنار ماشین‌ش ایستاده بود و مثل هر روز بلند فریاد میزد «کرج، کرج، کرج دو نفر …» و مثل هر روز به امید استراحت شبانه روزش رو می‌گذراند. در کنار پیاده‌رو پسرک در حالی که نشسته بود و سرش روی دستانش گزاشته بود تا کمی استراحت کند به فروش جوراب‌هایش فکر می‌کرد و حرف‌های آن خانوم. آن خانوم در حالی که از کنارش می‌گذشت داشت با دوستش در مورد آخر هفته و ویلای شمال صحبت می‌کرد. و پسری شانزده ساله به همه‌ی این‌ها!

 همه به خودشان و کارهایشان فکر می‌کردند. کسی در فکر کودکی نبود که صدها کیلومتر آن‌طرف‌تر زیر آوار پدرش را صدا می‌زد، به فکر زجّه‌های مادری نبود که جسد کودکان‌ش را از زیر آوار در آورده بودند. به فکر پدری نبود که حالا همه‌ی زندگیش به فنا رفته بود و پسری که نمی‌دانست از این به بعد باید چه کسی را پدر صدا بزند.

 پسری نوجوان، نا امید از همه چیز در حالی در دل می‌سوخت به همه‌ی اینها فکر می‌کرد و اینها را تایپ می‌کرد. پسری که نمی‌فهمید آدم‌ها را چگونه ببیند. پسری که فکر می‌کرد انسانیت در حال مرگ است و این حوادث را شوکی برای برگرداندن خون به رگ‌های انسانیت می‌بیند. پسری که دوست دارد آدم‌ها را صفر و یکی ببیند، یا خوب یا بد. پسری که آدم‌ها و خودش را درک نمی‌‌کند.

 پسری که از دیگران درخواست کمک می‌کند، نه برای خودش، برای هم‌وطنانی که صدها کیلومتر دورتر از خانه‌ی او زیر یا روی آوار جایی که قبلا آن را خانه می‌پنداشتند منتظر کمک هستند، پسری که چون شانزده ساله است نمی‌تواند خون بدهد ولی از دیگرانی که می‌توانند می‌خواهد خون بدهند یا از راه‌های دیگر کمک کنند.

 پسری که هم به فکر خودش است هم به فکر دیگران، مثل هزاران نفر دیگری که این شوک انسانیت را در وجودشان بیدار کرده است، مثل هزاران نفر دیگر که حالا به انسانیت امیدوار شده‌اند و دوست ندارد که انسانیت بمیرد، چون می‌داند که مردنش به جسمش بستگی ندارد بلکه اگر انسانیت‌ش بمیرد، مرده است.

 پسری که در جایگاه خود از همه‌ی افرادی که کمک کرده‌اند تشکر می‌کند چون می‌داند قدردانی می‌تواند کمک بیش‌تری در اختیار هم‌وطنانش قرار دهد. پسری که از شما که این نوشته را می‌خوانید کمک می‌خواهد،‌ نه برای خودش بلکه برای هم‌وطنانش که در زلزله‌ی آدربایجان آسیب دیده‌اند. اگر می‌خواهید کمک کنید می‌توانید به اینجا بروید.

پی‌نوشت در حین نوشتن این نوشته داشتم به آهنگ a Dark knight کاری از هانس زیمر گوش می‌دادم. ممکن است لازم باشد در پس‌زمینه‌ی خواندن این نوشته به این‌ آهنگ گوش کنید تا احساسات این پسر را درک کنید! نسخه‌ی ۱۲۸ کیلوبیتی این آهنگ با حجم ۱۴ مگابایت رو از اینجا و نسخه‌ی ۱۹۲ کیلوبیتی با حجم ۲۱ مگابایت از اینجا.

احساس عجیب من، و جمله‌هایی که مرا تحت تأثیر قرار داد…

چند روز پیش برای نخستین بار فیلم Hugo را مشاهده کردم؛ مشاهده‌ی فیلم تأثیر عجیبی بر من گذاشت و من دست‌کم برای یکی دو روز، بسیار ناراحت بودم…

اکنون البته تقریباً از آن ناراحتی رها شده‌ام، و نمی‌دانم که چرا دارم این سطور را در وبلاگ می‌نویسم. ولی خب، می‌نویسم!

این‌که دلیل ناراحتی‌ام چه بود را دقیق نمی‌دانم. راستش هنوز هم گاهی دوست دارم به فیلم فکر کنم و دلم برای هیوگو می‌سوزد، هر چند که پایان فیلم هیوگو خوش بود…

شاید در ضمیر ناخودآگاه من وجه اشتراک‌هایی میان خودم و شخصیت اول این فیلم پیدا کرده بودم، شاید هم مشاهده‌ی انتخاب‌ها، و تأثیر یک اشتباه کوچک در ادامه‌ی زندگی مرا تحت تأثیر قرار داده بود.

به خاطر دارم که پس از مشاهده‌ی فیلم برای نخستین بار، علاوه بر ناراحتی عجیبم، مسئله‌ی هدف من و این‌طور چیز‌ها هم ذهن من را به شدت مشغول کرد…

مضمون دو جمله از این فیلم که توجه مرا جلب کرد، این‌ها بود:

«دنیا مانند یک ماشین بزرگ است. ماشین‌ها با قطعات اضافی تولید نمی‌شوند و در ساخت آن‌ها دقیقاً از تعداد قطعات مورد نیاز استفاده می‌شود. پس من نمی‌توانم قطعه‌ای اضافی در دنیا باشم…»

«دستگاهی که خراب شده باشد، نمی‌تواند وظیفه‌اش را انجام دهد؛ انسانی که هدفش را گم کرده باشد هم همینطور است.»

با یکی از دوستان خوبم صحبت کردم، و بالاخره از ناراحتی تقریباً رهایی یافتم؛ در مورد هدف هم، به فکر فرو رفتم و …

سرتان را درد نیاورم، در پایان به یک جمله و یک متن برخوردم که از نظرم بسیار جالب توجه بود.

“If you think you are too small to make a difference, try sleeping with a mosquito.” Dalai Lama XIV

متنی که دیدم هم این بود:

هنوز هم با این قضایا، هدف و کار‌هایی که باید انجام دهم، به خصوص در دو سال آینده که کنکور در پیش دارم، ذهن مرا به شدت مشغول کرده و مرا در سردرگمی نگاه داشته است… نمی‌دانم چطور می‌توانم با این چیز‌ها کنار بیایم و در زندگی‌ام، انتخاب‌های درستی بکنم…

البته شاید کسی تا پایان این متن را نخواند، ولی مایه‌ی دلگرمی من است که اگر کسی حوصله کرد و این نوشته‌ی من را تا اینجا خواند، دیدگاهی نیز بگذارد؛ پیشنهادی، همدردی‌ای، دلگرمی‌، یا هر چیز دیگر…

سپاسگزارم.

هوای تازه…

در میان چیزی که نمی‌دانم چیست گم گشته ام… به دنبال راه فرار، ولی راه سخت است و دشوار…

نمی‌دانم در آن بیرون، خورشید چقدر می‌درخشد…

ولی اینجا، خورشید نوری نداره. یه نقطه‌ی بی‌تحرک… کنار دوست‌هایی که نمی‌شنون حرف من رو…

اینجا برای من، مثل زندانی می‌مونه، که توش هیچ یار و یاوری نیست. منم و یک سری دوست‌نما، که هر یک دارن وقتشونو می‌گذرونن.

انگار حالا حالا ها اینجان. به نظرم دست‌کم این‌طور فکر می‌کنن… ولی من رفتنی‌ام. این رو می‌دونم… وقت داره می‌گذره. چوب‌خط این اسیری دیوارهامو پوشونده… و همین روزاست که ببینم، فرصتی نمونده.

شما می‌گید چه کنم؟

درخت بخشنده

روزی روزگاری درختی بود…


و

او پسر کوچولویی

را

دوست می‌داشت.


پسرک

هر روز می‌امد


برگ‌هایش

را

جمع

می‌کرد


از آن‌ها

تاج می‌ساخت

و شاه جنگل می‌شد.


از تنه‌اش بالا می‌رفت.


از شاخه‌هایش آویزان می‌شد و تاب می‌خورد


و سیب می‌خورد


با هم

قایم‌باشک بازی می‌کردند


پسرک

هروقت خسته می‌شد

زیر سایه‌اش

می‌خوابید


او درخت را دوست می‌داشت…


خیلی زیاد.


و درخت خو‌ش‌حال بود.


اما زمان می‌گذشت


پسرک بزرگ می‌شد


و درخت اغلب تنها بود.


تا یک روز پسرک نزد درخت آمد.

درخت گفت: بیا پسر، از تنه‌ام

بالا بیا و با شاخه‌هایم تاب بخور،

سیب بخور و در سایه‌ام بازی کن

و خوشحال باش.

پسرک گفت: من دیگر بزرگ

شده‌ام. بالا رفتن و بازی کردن

کار من نیست.

می‌خواهم چیز بخرم و سرگرمی

داشته باشم.

من به پول احتایج دارم.

می‌توانی کمی پول به من بدهی؟

درخت گفت: متاسفم، من پولی

ندارم.

من تنها برگ و سیب دارم.

سیب‌هایم را به شهر ببر و بفروش.

آن وقت پول خواهی‌داشت

و خوش‌حال خواهی‌شد.


پسرک

از درخت بالا رفت،

سیب‌ها را چید

و برداشت و رفت.


و درخت خوش‌حال بود.


اما پسرک دیگر

تا مدت ها باز نگشت…

و درخت غم‌گین بود.

تا یک روز

پسرک برگشت،

درخت از شادی تکان خورد

و گفت: بیا پسر، از تنه‌ام بالا بیا

با شاخه‌هایم تاب بخور

و خوش‌حال باش.


پسرک گفت: آن‌قدر گرفتارم که فرصت

بالا رفتن از درخت را ندارم،

زن و بچه می‌خواهم

و به خانه احتیاج دارم.

می‌توانی به‌من خانه بدهی؟

درخت گفت: من خانه‌ای ندارم،

خانه‌ی من جنگل است،

ولی تو می‌توانی شاخه‌هایم را ببُری

و برای خود خانه‌ای بسازی

و خوشحال باشی.


آن‌وقت

پسرک شاخه‌هایش را برید

و بُرد

تا برای خود خانه‌ای بسازد.


و درخت خوش‌حال بود.


اما پسرک دیگر تا مدت‌ها باز نگشت

و وقتی برگشت، درخت چنان خوشحال شد

که زبانش بند آمد.

با این‌حال و به زحمت و زمزمه کنان گفت:

بیا پسر، بیا و بازی کن.

پسرک گفت:

دیگر آن‌قدر پیر و افسرده شده‌ام

که نمی‌توانم بازی کنم.

قایقی می‌خواهم

که مرا از این‌جا

به جایی دور ببرد.

می‌توانی به من قایقی بدهی؟


درخت گفت: تنه‌ام را قطع کن

و برای خود قایقی بساز،

آن‌وقت می‌توانی با قیقت از اینجا

دور شوی…

و خوش‌حال باشی.


پسر تنه‌ی درخت را قطع کرد،


قایقی ساخت و سوار بر آن از آن‌جا دور شد


و درخت خوش‌حال بود…


اما نه به‌راستی


پس از زمانی دراز

پسرک بار دیگر بازگشت

درخت گفت: پسر، متاسفم،

متاسفم که چیزی ندارم به تو بدهم…


دیگر سیبی برایم نمانده.

پسرک گفت: دندان‌های من دیگر

به درد سیب خوردن نمی‌خورد.

درخت‌ گفت:

شاخه‌ای ندارم

که با آن تاب بخوری…

پسرک گفت: آن‌قدر پیر شده‌ام

که نمی‌توانم با شاخه‌هایت تاب

بخورم.

درخت گفت: دیگر تنه‌ای ندارم

که از آن بالا بروی…

پسرک گفت: آن قدر خسته‌ام که

نمی‌توانم بالا بروم.

درخت آهی کشید و گفت:

افسوس! ای‌کاش می‌توانستم

چیزی به‌تو بدهم…

اما چیزی برایم نمانده‌است. من حالا

یک کنده‌ی پیرم و بس. متاسفم…


پسرک گفت:

من دیگر به چیز زیادی احتیاج ندارم،

بسیار خسته‌ام.

فقط جایی برای نشستن و آسودن

می‌خواهم. همین.

درخت گفت: بسیار خوب،

و تا آنجا که می‌توانست.

خود را بالا کشید.

بسیار خوب. یک کنده‌ی پیر بدرد

نشستن و آسودن که می‌خورد.

بیا پسر، بیا بنشین.

بنشین و استراحت کن.

پسرک چنان کرد.


و درخت خوش‌حال بود.


پایان



پی‌نوشت اول: این مطلب را به این دلیل نوشتم که احساس کردم نزدیک‌ترین نوشته به حال احساسی من است.

پی‌نوشت دوم: فصل امتحانات شروع شده! احتمالا تا ماه آینده مطلبی نمی‌دهم(این درباره‌ی خودم است و ممکن است تا ماه آینده باز‌هم مطلب بدهم)

پی‌نوشت سوم: این متن را خودم تایپ کردم چون متن موجود در منابع فارسی مقداری اضافه و حذف داشت.

پی‌نوشت چهارم: دلیل اینکه این نوشته نزدیک‌ترین نوشته به حال احساسی من است را اگر دوست دارید بدانید خودتان باید متوجه شوید.

wordpress logo

چرا مطلب مینویسم!!

wordpress logo

اصولا هر کسی برای هر کاری که میخواهد انجام دهد دلیلی دارد. من هم دوست داشتم بیابم دلیل اینکه اینقدر روی 2برنامه نویس وقت میگزارم و تنها راهی که یافتم نوشتن این مطلب بود تا بلکه مغز من هم مجبور به اندکی تفکر گردد!

ادامه خواندن چرا مطلب مینویسم!!

انتخاب راه

مسأله انتخاب راه

انتخاب راهسال دوم راهنمایی بود… 3 سال پیش مشاوران پایه ما(پایه دوم) و پایه اول تصمیم گرفتند یک بسته به ما بدهند… بسته ای شامل تکالیف عید و یکسری الحاقات. از آن بسته برای من فقط آن الحاقات به جامانده. مشاور ما با ما درباره انتخاب هدف خیلی حرف زده بود ولی ما(یا حداقل من) از آن حرف ها چیزی نفهمیدم و حرف های خیلی کمی از آن به یادم مانده ولی آن الحاقات را هنوز دارم و الان که دغدغه من شده تعیین هدف، آنها دارند به من کمک میکنند. کمک میکنند تا هدفم را پیدا کنم و دوست دارم تا بخشی از آن را برای شما نقل کنم. یکی از آنها نامه هایی بود که مشاوران قبلی برای ما نوشته بودند و یکی از آن نامه ها این است:

ادامه خواندن مسأله انتخاب راه