لذتی که حرفش بود

چند شب پیش این کتاب رو توی جشن تولد یکی از دوستان شروع کردم. بهانه‌ی خوبی بود چون اون موقع شدیدن تمایل به گریز از اجتماع داشتم.

کتاب مال خودم نبود، برای همین اول خواستم توی Goodreads بذارمش توی لیست کتاب‌هایی که در آینده می‌خوام بخونم. در همون حین نگاهم به دوتا از reviewهای کتاب افتاد که برداشتم ازشون این بود که معتقد بودن جایگاه این نوشته‌ها، وبلاگ نویسنده‌ست و چاپ شدن‌شون در قالب کتاب ایده‌ی جالبی نیست.

کتاب رو شروع و خیلی زود تموم کردم و ازش خوشم اومد. خیلی با اون دو نفر موافق نیستم. وبلاگ مجموعه نوشته‌هاییه که می‌تونه جهان‌بینی یک آدم رو خیلی خوب نشون بده. از طرفی، بودنش توی محیط کامپیوتری، حواس‌پرتی رو خیلی زیاد می‌کنه و شاید خیلی سخت‌تر بشه چند ساعت تمام پای یک وبلاگ نشست و همه‌ی نوشته‌هاش رو خوند (من آدمیم که اگر از طرز فکر یک آدم خوشم بیاد، بعید نیست چنین کاری بکنم) و برای من، این کتاب خیلی خوب بود.

در واقع شباهت محتویات کتاب به محتوایی که عادت داریم توی وبلاگ ببینیم رو عامل منفی‌ای نمی‌بینم توی این کتاب. و اتفاقن خیلی خوشحال می‌شم اگر چکیده‌ای از محتویات وبلاگ جادی، دکتر مجیدی یا آدم‌های دیگه رو در قالب کتاب بخونم. چون نوشته‌های وبلاگ خیلی خوب نشون می‌دن که نگاه اون آدم به مسائل و پدیده‌های اطرافش چجوری و این خیلی ارزشمنده.

بعد از یکم جلورفتن توی کتاب، از جهان‌بینی آقای هوشمندزاده خوشم اومد. البته شاید اگر اثر مشابهی از هر آدم دیگه‌ای هم که ببینم برام جذاب باشه. منطقن با همه‌ی محتویات کتاب موافق نیستم ولی به نظرم این کتاب ارزش خوندن رو داره. البته با توجه به این‌که من یک کتاب‌خونه تازه‌کارم، این هم می‌شه نظرِ یک کتاب‌خون تازه‌کار که نگاه‌ش نمی‌تونه خیلی عمیق باشه به مسائل.

و در آخر هم یکی از بخش‌های کتاب که که دوستش داشتم رو نقل‌قول می‌کنم.

بعد از مرگ مادرم، پدرم یک‌دفعه تنها شد. یک خانه‌ی بزرگ که قبلن پنج نفر در آن زندگی می‌کردند و هر کدام برای خودشان کلی رفت‌وآمد داشتند، به مرور زمان خالی شد. فقط پدرم ماند. ما ازدواج کرده بودیم و هرکدام مشغول زندگی خودمان. مادرم آخرین نفری بود که رفت. بعد از اون ژن الکل‌باز غالب شد. این بار مثل همیشه نبود، غلبه نبود، خیمه زد. پدرم کل خانواده را به هم ریخته بود. زورمان به اون نمی‌رسید. و او نه به نیت فراموشی که به قصد خودکشی می‌خورد.

بعد از یک سال خانه را فروخت. اوضاع کمی بهتر شد. همه‌ی وسائل مادرم را بخشید. نه فقط آن‌ها را، بلکه هرچه در خانه بود، از دیگ و قابلمه گرفته تا مبل و تخت خواب. ظاهرن همه چیز خوب پیش می‌رفت ولی همچنان خودکشی ادامه داشت.

در همان روزها که عشق مهمانی گرفتن داشت و دائم همه را دعوت می‌کرد، لابلای عکاسی از فامیل چندتایی هم پرتره از خودش گرفتم. تاجایی که یادم است، برعکس همه، هیچ‌وقت پیگیر عکس‌هایش نبود ولی این‌بار بعد از چند روزی سراغ‌شان را گرفت. همین که حواسش بود چند روز قبل عکسی هم گرفته شده خودش نشانه‌ی خوبی بود. در اصل فوق‌العاده بود. این نشان می‌داد چیزی به اسم مهمانی هم یادش مانده.

فردای آن روز، مثل همیشه دوروبر ده صبح به دیدنش رفتم. نیمه هوشیار با لیوان نیمه‌پری به‌دست جلوی تلویزیون لم داده بود. عکس‌ها را یکی یکی دید، بدون هیچ عکس‌العملی، گاهی لبی هم به لیوان می‌زد. تا این‌که به عکس‌های خودش رسید.

بعد از این‌که همه را با دقت نگاه کرد، گفت: دیگه هیچ شباهتی توش نیست.

خندیدم و گفتم: دست بردار بابا.

گفت: جدی می‌گم، شباهتی توش نیست.

گفتم: شباهت با چی؟

منتظر بودم مثل همه بگوید با خودم، ولی گفت: با چیزی که از خودم تصور می‌کنم.

: یعنی این‌قدر دوره؟

خندید و گفت: مشکل اینه که دیگه واقعی نیست.

مکثی کرد و گفت: دیگه نمی‌تونم خودم رو درست تصور کنم.

: ولی خب، این بالاخره عکس شماست.

: آره، ولی تصورم نیست.

سیگاری روشن کرد و گفت: این دیگه تصور نیست، مثل رویا می‌مونه.

منظورش را می‌فهمیدم، می‌فهمیدم که دارد از کجا به عکس نگاه می‌کند، ولی عمق جریان را وقتی درک کردم که گفت: این یعنی تنهایی… حالا واقعن تنها شدم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *