زمان محرکهای اولیهی نوشتهشدن این نوشته رو به خوبی نشون میدن و لزومی نمیبینم توضیح بدم که چرا الان اینها رو مینویسم. البته شاید بهتر باشه توضیح بدم که این زمان برای من زمان عادیای نیست؛ در این زمان و در این مکان، محرکهای احساسی جالبی هستن که در ادامه توضیح میدم.
یکی از خاطراتی که از بچهگیم دارم، روزهاییه که خونهی خالهم عزاداری بود (حضرت معصومه احتمالن. مطمئن نیستم) و من شنیده بودم که هیئت میاد.
اون موقع تعریفم از هیئت چیز متفاوتی بود: دستهی آدمهای به همراه تعداد طبل و سنج و طبلهای کوچیکتری که اسمشون رو بلد نیستم و آدمهایی که توی دو تا صف روبروی هم زنجیر میزنن و حرکت میکنن به همراه یه مداح که که شعر اون و صدای طبلها، ریتم زنجیر زدن و قدم برداشتن به جلوی آدمهای توی صفهای رو هماهنگ میکنه.
الان مطمئن نیستم اون روز واقعن دنبال این بودم، یا به دنبال اسب و شترها بود که پلهها رو بالا و پایین میرفتم و هرکسی که سوالم رو میشنید رو که پیدا میکردم، ازش میپرسیدم که هیئت کی میاد؟
یه حیاط ۳۰ در ۵۰ رو تصور کنید که روزهای عادی سال، ۳ تا از ۴ تا ضلعش ساختمون دو طبقه گرفته و یکی از اضلاعش هم یه دیواره به بلندی بقیهی ساختمون. وسطش یه حوض کوچیکه که از وسطش یه ستون آهنی شیش ضلعی بلند بالا رفته. روزهای عادی سال اونجا چمنه و اگه آفتابی باشه، با بچهها میشه رفت توش بازی کرد.
در روزهایی که عادی نیستن، اون ستون بلند و ساختمون خونه، میشن پایههای یه خیمه که از ۴ تا تیکه پارچهی بزرگ برزنتی تشکیل شده. اون خیمه خونه و همهی موجودات زیرش رو از شر باد و بارون و سرما و گرمای فصلهای مختلف سال حفظ میکنه.
آدمها، هیئتها، عزادارها، اونهایی که برای تشییع جنازه اومدن، اسبها و شترها، علمها، پرچمها آدمهای خوب، آدمهایی که خوب نیستن، آدمهایی در لباس شیر برای اینکه بگن حتی شیرها هم برای امام حسین عزاداری کردن، آدمهایی که با گلوی گوسفند بالای سرشون خوابیدن و سرشو و بدنشون رو پارچه پوشونده تا نمادی باشن از جنازهی امام حسین تا شمر بیاد و بگه «حسین کشته شد!» (و تو بعد از سالها متوجه بشی که با چه غمی اینو میگه، قطرهی اشکش رو میبینی و حتی با یادآوری این خاطره، چند قطره اشک میریزی)، آدمهایی که ادعا میکنن مدافع امام حسینن ولی بخاطر اینکه نشون بدن که ابهت هیئتشون از همه بیشتره، یه خیابون رو از یه ساعتی به بعد میبندن و تهدید به چاقوکشی میکنن هیئتهایی که بخوان از اون خیابون رد شن رو.
خلاصه، خیمهی داستان ما، اینا رو میبینه و تو یه روزی شک میکنی که نکنه اگر قراره کسی عزاداری کسی رو قبول کنه، اون خیمههه تنها برندهی داستان باشه. بگذریم..
احتمالن درست حدس زدید؛ تقریبن همهی این داستانبافیها و خیلی داستانها و تجربههای خوب و نه-خوب دیگه، توصیف چیزی بود که من در کودکی و بعدن در نوجوانی تحت عنوان عزاداری برای امام حسین تجربه کردم. مثل همهی بچهها که تعریفهاشون بر پایهی مشاهداتشونه، هیئت رو دستهی زنجیرزنان تصور میکردم و «خونسار» رو اون حسینیهی دوستداشتنی.
محرکهای احساسی چیزهای جالبین، چیزهایی که وقتی که اتفاق میوفتن، برای چند لحظه فکر متوقف میشه و فقط احساسه، غم، شادی، هیجان یا هر حس دیگهای و به دلیل چیزی که دوستان مذهبی که معتقدن کثرت چیز خوبیه اسمش رو «عشق به امام حسین» میذارن (و من با ابراز مخالفت، این بحث رو به بعد موکول میکنم) در زمان محرم، من این محرکها رو زیاد اطرافم میبینم.
برای رسیدن به اون حسینیه، باید خیابون اصلی رو به مقدار کافی بالا برید، به سمت چپ بپیچید و وارد کوچه بشید و با تغییر زاویهی حدود ۳۰ درجه، وارد یه کوچهی دیگه بشید که به سمت بالا میره. چند قدم که مسیر رو جلو برید، مقابلتون دیوارهای یه باغ مشاهده میشه و سمت چپش یه خونه میبینید که یه کوچه، خونه و باغ رو از هم جدا کرده. با بالا رفتن از اون کوچه، به یه در بزرگ و بلند میرسید که وقتی وارد خونه میشید، حدودن ۵ متر مسقفه و بعد وارد حیاط میشید و روبروتون همون دیوار، ضلع چهارم خونهست.
حدودن ساعت ۷ و نیم بعد از خونده شدن زیارت عاشورا (در کمال همدردی برای اعضای خونه که باید از حدود ۶ با صدای زیارت عاشورا تلاش کنن خوابشون ببره و خب خوش به حال ماها که در این مواقع توی خونه نمیخوابیم و از اتاقهای حوزهی خونسار استفاده میکنیم) آقای صانعی، یکی از «دوست»هایی که احمدعلیِ کوچیک پیدا کرده و هنوز هم «آشنا» هستیم با هم و محرمهایی که میرم خونسار، جزو آدمهاییه که بهش سر میزنم، توی اتاق کنترل (که دو سه تا دستگاه بزرگ به اندازه کمدهایی که سرورها رو توش میذارن توشه و دستگاههای کنترل ولوم و شفافیت و پارامترهای دیگهی بیشمار بلندگوی حسینیه توی اون کمدها هستن)، یه دکمه شبیه دکمهی تنظیم ولوم بلندگو رو توی دستگاه کنترلش که یه صفحهی خیلی بزرگ با تعداد زیادی دکمهی تنظیم ولوم هستش تکون میده که به موتورهای کنترلکنندهای که روی ستون وسط خونه هستن وصله و اینجوری، اون خیمه با ابهت آروم آروم بالا میره. (بچه که بودم چندبار درخواست کردم و اجازه پیدا کردم که من اون دکمهها رو بالا پایین کنم. احتمالن تجربهی جالبی برای احمدعلیِ کودک بوده)
ساعت ۸ اولین هیئت وارد خونه میشه. تجربهی احساسی فوقالعادهای که متاسفانه قابل انتقال نیست.
سکوت..
بعد یکی آروم آروم علم روی پایهی چرخدارش توی خونه میکشونه در حالی که یکی دیگه نخ بلندترین پرهی علم رو گرفته (مطمئن نیستم که اسمش چیه ولی فکر کنم متوجه شدید کدوم قسمتش رو میگم) که به سقف گیر نکنه. علم آروم آروم وارد خونه میشه و بعد از اینکه کاملن وارد خونه شد، صافش میکنن که موازی ورودی خونه بشه و همراه با ورود دسته، جلو بیاد.
هنوزم سکوت..
مداح شروع میکنه به خوندن، حدود یک ثانیه بعدش، با ریتمی هماهنگ با صدای مداح، طبلها شروع میکنن به نواخته شدن و علم از ورودی جلو میره، پشت سرش پرچم هیئت وارد میشه و پشت اون، زنجیرزنها و طبلها و سنجها اون طبلهای کوچیک بینشون. هر هیئتی هم طبلهای خودش رو داره که معمولن به موازات برند YAMAHA روی طبلها، اسم هیئت روی طبل نوشته شده به طوری که فاصلهی اسم از مرکز برابر با فاصلهی YAMAHA باشه.
ریتم ۲ ضرب توی خونسار خیلی معمولتره و من خیلی بیشتر بهش علاقهدارم و زنجیرزنها وارد حیاط میشن، دور حیاط میچرخن تا زمانی که همهشون وارد بشن و بعدش با توجه به زمانی که در اختیار هیئت هست و مدیریت زمانیشون، یه مدت میچرخن و بعدش میشینن، روضهخون میاد یکم روضه میخونه و بعدش سینهزنی و بعدش هیئت خارج میشه. و معمولن وقتی خارج میشه که پرچم هیئت بعدی دم ورودی منتظر تموم شدن کار این یکی هیئته و همزمان با خارج شدن این هیئت، هیئت بعدی وارد میشه و هر هیئت تقریبن همین لوپ رو طی میکنه.
چند ثانیهی اول ورود هیئت به خونه، احساسیترین لحظاته برای من. و همونطور که قبلش گفتم، متاسفانه در قالب کلمات نمیتونم این حس رو منتقل کنم.
روال کلی هیئتها شبیه همینه ولی یکی دیگه از وقایع حسینیه، ورود هیئتهاییه که اسب و شتر (و چیزهای دیگه که اسمشون رو نمیدونم مثل چلچراغ و گهوارهی علی اصغر و غیره..) دارن. به این صورت که مدیریت هیئت به ۲ بخش تقسیم میشه. مدیریت بخش اسب و شترها و بخش عزاداری هیئت. ومعمولن بخاطر مشکلات مدیریتی، هیئت اسب و شترها همیشه از زمان تعیین شده عقبه و یهو وسط کارش هیئت عزداری سر میرسه. به هر حال یکی دیگه از بخشهای عزداری، اسب و شترها و تعزیهخوانیهای کوتاهمدت توی حسینیهست.
توضیح دادم که احمدعلیِ کودک، «دوست»های زیادی پیدا کرده و داستانهای جالبی هست از کارهایی که من در زمان کودکی توی اون حسینیه انجام میدادم و به طور خلاصه طبق تعاریف مادربزرگم همیشه لازم بوده یکی چشمش به من باشه وگرنه میرفتم و معلوم نبوده کی دوباره پیدام بشه. (هنوزم همینم هر وقت میریم ولی خب دیگه کسی براش مهم نیست که من کجام) البته این خیلی به موضوع ربطی نداشت. بنابراین میگذریم…
به کانسپت «عشق به امام حسین» اشاره کردم و فکر کنم اینجا برای بحث کردن مناسب باشه. چون احتمالن به تعداد کافی حوصلهشون از خوندن توضیحات بالا سر رفته. مطمئن نیستم چقدر لازم بودن ولی این متن یجورایی همش دلنوشتهست و بخاطر اطناب (و یا ایجاز بر فرض محال) ایرادی بهش وارد نیست.
من با «عشق به امام حسین» به اکثر شکلهایی که امروزه ادعا میشه بچهها، نوجوانها یا بزرگترها دارن مخالفم.
بخش اول – نوجوانها و جوانها:
جامعه، فرهنگ و دین ما بخاطر ماهیت بستهای که داره فعالیتهای تاییدشدهی قابل انجام رو به شدت محدود کرده و فعالیتهای هیجانی تقریبن از توی اونها حذف شده. در این شرایط، تعداد زیادی از آدمهایی که نیاز به چنین فعالیتهایی دارن، شروع میکنن به پررنگ کردن این مساله توی فعالیتهایی که مورد تایید دین هستن. و اینطوری، ما این حجم از فعالیت، رو توی ماه محرم و صفر میبینیم که ظاهرن مورد تایید دین (و باطنن مورد تایید دینی که جامعهی ما داره اجرا میکنه و به نظر من خیلی و گاهی ۱۸۰ درجه با چیزی که من فکر میکنم شریعت محمدی بوده فاصله داره) هست.
و بنابراین مانعی جلوی جوانان غیور این مرز و بوم نیست و با استفاده از مذهبی بودن این فعالیت و این نکته که دین در جامعهی ما از قانون و حقوق انسانی جایگاه بالاتری داره، تعداد زیادی از ماها به خودمون اجازه میدیم به اسم عزاداری، هر کاری دلمون میخواد بکنیم، خیابون رو بند بیاریم، ترافیک درست کنیم، ساعت ۱۱ شب با طبل به اندازهی کافی سر و صدا درست کنیم تا مطمئن شیم کسی توی محله نمونده باشه که از عزاداری ما خبردار نشده باشه و تو گوش همه بکنیم که ما «ثواب» این عزاداری رو گرفتیم.
به هر حال محدودیت فعالیتهای دیگه باعث میشه که محرم، بجای زمانی برای عزاداری سنگین و رنگین و بدون بر هم زدن آرامش دیگران باشه، تبدیل به چیزی میشه که دوستان توییتری «فستیوال» توصیفش میکنن و در کمال تاسف، این برای من ملموسه و تاییدش میکنم.
حالا این گرایش غیرطبیعی جوانان به این زمانها و این شور و حالشون، توسط آدمهایی «شور حسینی» و «عشق به حسین» و صفتهای مشابه دیگه خطاب گرفته که بزرگترین مشکل من، با این صفتها اینه که در پایهایترین حالت، امام حسین هرگز حاضر نمیشد آرامش دیگران رو سلب کنه. و در مراحل بعدی، عشق به یک فرد باید باعث شباهت آدم به اون فرد بشه ولی خب من در هیچکدوم از دوستان، شباهتی به امام حسینی که میشناسم نمیبینم.
بخش دوم – بچهها:
برای من کانسپت «عشق» توی بچهای که هنوز درکش از دنیا، چیزیه که پدر و مادر و اطرافیانش بهش میگن خیلی ملموس نیست. عشق یه مفهوم الزامآوره و همونطور که بالا گفتم، باید باعث بشه که آدم به سمت ایدهآلش حرکت کنه در صورتی که چنین چیزهایی برای بچه تعریف نشدهست و منطقی نیست.
برای خودم دلیل اون حسی که نسبت به عزاداری دارم واضحه: من توی چنین محیطی بزرگ شدم. یاد گرفتم با محرکهای احساسی این محیط گریه کنم. این فضا جایی بوده که من adventureهای دوران کودکیم رو داشتم (از دوست شدن با آدمهای ۹۰ ساله تا دوست شدن با فیلمبردار و گرفتن پایهی دوربین ازش و بازی کردن باهاش) .
هر چقدر هم که عاشق این فضا باشم، این علاقهی من، یه علاقهی سادیستیکه که به دیگرانی که لزومن از این فضا خوششون نمیاد آسیب میزنه و من همونقدر که از این فضا لذت میبرم، به وجودش معترضم.
بخش سوم – آدمبزرگها:
برای آدمبزرگها مفهوم «عشق به امام حسین» منطقیتره. بالاتر از واژهی «اکثر» توی «…اکثر شکلهایی که امروزه ادعا میشه…» استفاده کردم چون نمیتونم به قطعیت بگم که وجود نداره. ولی حقیقت اینه که من تا حالا نمونهای پیدا نکردم. شاید به یه دلیل بزرگتر: «فکر کردن» از ملزومات حرکت به سمت ایدهآلهایی مثل امام حسینه. چیزی که اکثر ماها نداریمش. وقتی که چنین نیازمندی بزرگی رو نداریم (نداشتنش کاملن دست خودمونه و قوهی تفکر چیزیه که خدا توی اکثر ماها گذاشته)، چجوری میتونیم ادعا کنیم که توی مسیر قرار داریم و داریم به سمت ایدهآلمون حرکت میکنیم؟ بعد از فکر کردن صفات بزرگتری مطرح میشه که اونها رو هم من حداقل توی اطرافیانم به اون اندازهای که بشه ادعا کرد اون فرد در مسیر رسیدن به ایدهآلشه ندیدم. شاید چشمهای من ضعیفه.
حکایت بوی جوی مولیان، به درس «بخارای من، ایل من» ادبیات فارسی سوم دبیرستان بر میگرده. محرک نوشته شدن این نوشته، چند لحظهای بود که تاکسی توی ترافیک حرکت یه دسته معطل شده بود، اون سکوت قبل از شروع مداح توی فضا بود و لحظات آخری که تاکسی داشت از کنار هیئت رد میشد، مداح و طبلها شروع کردن و اون حس غیرقابل وصف همهی فکرهام رو متوقف کرد و چند لحظه جریان پیدا کرد و بیاختیار چند قطره اشک هم از چشمهام اومد. توی بقیهی مسیر به نوشتن چنین چیزی فکر میکردم. یه دلنوشته، یه چیزی برای اینکه یادم نره یه زمانی چه چیزهایی برام ارزشمند بودن، چه چیزهایی باعث غمگین شدنم میشدن و در ادامه، چیزهایی که به نظرم درست و غلط بودن توی ذهنم (و بعد اینجا) مطرح شد.
با اینحال مثل همیشه، خروجی از چیزی که فکر میکردم متفاوته. چیزهایی بود که موقع تایپ کردن به ذهنم اومد و چیزهایی هم بود که میخواستم بگم و نگفتم. از دوستیم با آقای عظیمی و آدمهای دیگهی اونجا، از «بخشایش بخاطر عزاداری»، از چیزهایی که از بچهگیهام یادمه، از اتاق ویدئو و میکس آنلاین فیلمهای هر هیئت و چیزهای دیگه…
دیگه برای امشب بسه. ولی شاید دیگه هیچوقت اینا مطرح نشه..
پینوشت ۱: فونت دو برنامهنویس رو به فونت میرزا فونت وزیر تغییر دادم یه مدت. بد نشده به نظرم.
پینوشت ۲: تخمین من اینه که حداکثر ۳ تا آدم خاص که من میشناسمشون به این بخش از متن میرسن :) . به هر حال اگر به اینجا رسیدید و این، چیزی نبود که انتظارش رو داشتید یا چیزی نبود که به نظرتون ارزش وقت گذاشتن داشته باشه، عذرخواهی میکنم من. و اگر اینطوری فکر میکنید، بگید چرا ارزش نداشته شاید بتونه به من کمک کنه
مرسی!
فکر کنم این حس ، تو تمام جوان هایی که در این محیط بزرگ شده باشند هست.
و حرفت حرف هممون باشه ( البته اگه درموردش فکر کرده باشیم ).
حرفت که کاملا چیزی بود که منم در موردش فکر میکنم ، فکر میکردم یه سری چیزهای دیگم در ادامه بگی ولی زودتر تمومش کردی.
و چی در نظرت بود برای ادامهش؟
سلام
کاش از تکینیک “برای خواندن بیشتر به ادامه مطلب بروید” استفاده می کردی! |: