بایگانی دسته: دل‌نوشته

مباحثی که سعی‌شده در آن‌ها شمارا کمی به فکر وادارد.

عقاید

دوست داشتم این نوشته پادکست می‌شد ولی چون نتونستم هدفی برای پادکست کردن‌ش پیدا کنم تحت یک نوشته با انتهای باز منتشرش می‌کنم. به نظرم صرفا دارم یک‌سری فکت رو می‌گم که لازمه بیشتر روشون تامل بشه.

ویکی‌پدیا عقیده با باور رو این‌جوری تعریف می‌کنه:

در فلسفه ذهن مدرن، کلمه اعتقاد برای حالتی اطلاق می‌گردد که ما چیزی را راست و درست می‌دانیم. در این معنی، اعتقاد به چیزی نیازمند تامل در مورد آن چیز نیست: یک فرد بالغ و معمولی از میان تعداد زیادی از اعتقاداتش تنها به چند از آن‌ها می‌تواند حضور ذهن داشته‌باشد. در بیان ساده، بسیاری از چیزهایی که ما بدان‌ها اعتقاد داریم اموری کاملاً روزمره‌اند: ما سر داریم، الان قرن بیست‌ویکم است و استکان چایی روی میز است.

البته من می‌خوام اسم پیش‌فرض گرفتن چیزهایی که در حال حاظر توانایی اثبات یا ردشون رو نداریم رو بذارم عقیده‌داشتن به اون چیز. مثلا وجود خدا، موجودات فرازمینی، تئوری‌های توطئه و اینجور مسائل.

نکته‌ی مهم اینه: در شرایط فعلی نمیشه بدون اعتقاد زندگی کرد؛ علم هنوز به اون حد نرسیده که حتی یک‌سری مشاهدات ما رو بتونه توجیه کنه. هنوز جهان به جایی نرسیده که بتونیم هر چیزی رو رد یا ثابت کنیم. خیلی چیزها ثابت شده و از وجودشون مطمئنیم و خیلی چیزا هم رد شده و از وجود نداشتنشون مطمئنیم :) ولی باز هم خیلی چیزها وجود دارن که نه میتونیم ثابت کنیم که وجود دارن، و نه میتونیم وجودشون رو رد کنیم.

مثل مثالهایی که زدم و مباحثی که اگر وارد هر علمی بشید میفهمید که هنوز ناشناخته و اثبات‌نشده هستن. به قول هایزنبرگ «اولین جرعه از لیوان علوم طبیعی شما را به یک خداناباور تبدیل میکند، اما در انتهای لیوان، خداوند منتظر شماست.»

پس یا باید به چیزی اعتقاد داشته باشیم و یا معتقد باشیم که به فلان چیز اعتقادی نداریم.

بحث اصلی اینه: اعتقادات هر فرد بر اساس پایه‌های فکریشه و لزومی نداره که پایه‌های فکری من و شما یکی باشه. خوب؛ چرا این مهمه؟ برای این‌که اگر این رو قبول داشته باشید (واقعا قبول داشته باشید!) اون‌وقت شروع نمی‌کنید به بحث و جنگ و دعوا برای این‌که اثبات کنید که اعتقاد‌تون از اعتقاد اون یکی بهتره. یا برای اثبات بهتر بودن اعتقادتون حاضر باشید آدم بکشید یا کارهایی بکنید که که پست‌ترین سطح اخلاقی هم اون‌ها رو غیر اخلاقی می‌دونن!

خیلی از این عقاید پایه‌ی منطقی نمی‌تونن داشته باشن و صرفا اعتقادی و علاقه‌ای هستن. من دوست دارم باور کنم که خدا وجود داره (انسان دوست داره همیشه یک سرپرست داشته باشه که در مواقعی که هیچ کاری از دست‌ش بر نمیاد از اون طلب کمک بکنه) و تو دوست نداری و این موضوع به من حق کشتن یا آسیب رسوندن به تو رو نمی‌ده!

اگر واقعا یه روزی جامعه‌ی ما به چنین سطحی از درک برسه (شتر در خواب بیند پنبه‌دانه!) شاید بشه گفت امیدی به نجات‌مون هست. اگه واقعا بفهمیم که عقاید مسائل شخصی هستن و ما حق تلقین اون‌ها به دیگران یا مجبور کردن دیگران که طبق اون‌ها عمل کنن رو نداریم. حق نداریم بگیم که من از تو بهتر می‌فهمم و تو باید حرف منو گوش کنی، باید چیزی که عقل‌ت می‌گه درسته (راجع به این بعدا بحث می‌کنیم) رو بیخیال بشی و چیزی که من فکر می‌کنم درسته رو انجام بدی. ما اجازه داریم که عقایدمون رو با رفتارمون و نه حرف‌هامون به دیگران معرفی کنیم. همین و بس!

بحث دوم لزوم به احترام‌گذاشتن به عقاید دیگرانه (من شاید از عقیده‌ی شما متنفر باشم ولی باید بهش احترام بزارم!). ساده‌ترین استدلال من برای این کار اینه که همون‌طور که انتظار دارم دیگران به عقیده‌ی من احترام بزارن؛ منم باید به عقیده‌شون احترام بزارم. استدلال بهتر من هم اینه که شاید از نظر من عقیده‌ی شما نفرت‌انگیز باشه ولی نظر من باد هواست و همون‌طور که عقاید پایه‌ی منطقی ندارن، مقایسه‌شون هم نمی‌تونه امکان‌پذیر باشه و راهی وجود نداره که بگم «عقیده‌ی من از مال تو بهتره!»

پی‌نوشت: دقت کردید که ما سعی می‌کنیم با آدم‌کشی، توهین به دیگران و کارهای بد و زشت دیگه اثبات کنیم که چیزی که بهش باور داریم از چیزی که دیگران بهش باور دارن قشنگ‌تره؟

پی‌نوشت۲: اگه توییتر منو خونده باشید فهمیدید که لپتاپ من به رحمت خدا رفته (خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه) و برای همین قسمتی از این متن با لپتاپی که حرف فارسی نداره تایپ شده. اشتباهات تایپی رو به بزرگی خودتون ببخشید!

اندر حکایات روز اول دانشگاه…

امروز اولین روز دانشگاه من بود و بدم نیومد که شرحی از وقایعی که بر من گذشت این‌جا بنویسم :)

اولین نکته اینه که (با تشکر از واحد آموزش پردیس شریف) روزهای شنبه من باید ساعت ۷:۳۰ تا ۹ توی کلاس ادبیات باشم و بعد ساعت ۳ تا ۶ کلاس زبان و فیزیک دارم و خدا می‌دونه که توی ۶ ساعتی که باقی می‌مونه چه‌جوری باید سر خودم رو گرم کنم! (امروز به دانشگاه‌گردی و مطالعه گذشت. بقیش رو هم می‌گذره…) و روزهای دوشنبه هم ساعت ۱۰:۳۰ تا ۲ بعد از ظهر نقشه‌کشی صنعتی (که نمی‌فهمم به آی‌تی چه ربطی داره) دارم. بگذریم…

قبلش بگم که با توجه به نتایج درخشان کنکور (که مسئولیت‌ش رو کاملا به گردن می‌گیرم ولی خوب… چه فایده!) مهندسی آی‌تی پردیس شریف قبول شدم (و در غیر این صورت ریاضی بهشتی) و از نتیجه‌ش تا حدی راضیم. (منطقیه که ۱۰۰درصد راضی باشم نسبت به رتبه‌م ولی در ادامه می‌گم چرا)

چون یکی از دوستان شریفی بود روز قبل باهاش هماهنگ کردم و صبح هم ایشون دانشکده‌ی ریاضی رو به من نشون دادن. (یک‌سری از کلاس‌هامون توی پردیس‌های دانشکده‌ی ریاضی برگزار می‌شه و یک‌سری دیگه هم توی ساختمون مکانیک ۲ که بیرون دانشگاه (کوچه بقلی!) و روبروی استخره برگزار می‌شه) و تا ساعت ۸:۳۰ توی کلاس ادبیات بودم.

دوست عزیز لطف کردن و بعدش برای من تور شریف گذاشتن و تقریبا از همه‌ی دانشکده‌ها بازدید کردیم و یک‌سری ترفند که در طی سه سال بهش رسیده بودن رو به من منتقل کردند. مثلا نیم‌طبقه‌ی دانشکده‌ی مهندسی شیمی یا مثلا اتاق مطالعه‌ی گروهی دانشکده‌ی مکانیک و «الف. صفر» که روبروی ورودی سالن آزمون‌هاست و (احتمالا) خودتون بتونید حدس بزنید چیه! (به آزمون و اتفاقاتی که در حین و پس از آزمون برای بعضی‌ها میوفته مربوطه!) و جاهای دیگه و داستان این‌که ساختمون دانشکده‌ی کامپیوتر رو در واقع وزارت نفت برای دانشجوهای نفت ساخته ولی کامپیوتری‌ها پیچوندنش :)

و بعد از اون هم رفتیم سراغ کانون یاریگران که در زمینه‌ی آموزش به مناطق محروم (توی تهران) فعالیت می‌کنه و خوش گذشت. و یه مدتی هم توی اتاق اون‌ها بودیم (توی ساختمونی که اسم‌ش رو یادم نمیاد ولی مخصوص کارهای فوق برنامه‌ی شریفه) و همین تقریبا.

بحث اصلی‌ای که این‌جا می‌خواستم بکنم یه‌جور «نژاد پرستی» توی سیستم اداری و توی نگاه دانشجوهاست که البته اگر معلوم بشه پردیسی هستید. ینی دانشجوهای پردیس تمایلی ندارند که دیگران بدونند که اون‌ها پردیسی هستن و یه حس متقابل منفی هم ایجاد می‌شه که دانشجوهای دیگه نظرشون نسبت به پردیسی‌ها منفی می‌شه.

یه بخشی از این قضیه به دانشگاه بر می‌گرده البته. حالا چون پردیسی‌ها رتبه‌شون کم‌تر شده مشکلی نداره که کلاس‌هاشون جدا باشه. ولی نه این‌که کلا از سیستم‌های دیگه دانشگاه جدا باشن! مثلا امروز تا حدودی به این نتیجه رسیدم (چون درست پرس و جو نکردم) که دانشجوهای آی‌تی پردیس نمی‌تونن از امکانات ساختمون کامپیوتر (مثل سایت) استفاده کنن و این قضیه حس جالبی به من نداد.

ینی این بد نیست که کلاس‌های «پردیس آی‌تی» از کلاس‌های دوره‌ی روزانه جدا باشه (البته چک کردم و استادهای ما یکین و از نظر محتوای آموزشی فرقی نداره) ولی این بده که دانشجوها کلا به دو دسته‌ی پردیس و روزانه تقسیم بشن و پردیسی‌ها هم نتونن از همه‌ی امکانات دانشگاه استفاده کنن.

امروز تنها جایی که من تونستم بمونم و یه ذره به کارام برسم کتابخونه بود که اون هم (مثل تقریبا همه‌ی سالن‌های دیگه دانشگاه) به شدت گرم و اعصاب‌خوردکن بود. و خوب این هم حس چندان خوبی بهم نداد.

در نهایت این که شریف داره با قیمت نه چندان کمی دانشجو تحت عنوان پردیس می‌گیره من به شخصه انتظار دارم که بتونم از امکانات دانشگاه استفاده کنم و جزو دسته‌بندی «کامپیوتر» قرار بگیرم نه دسته‌بندی «پردیس»

در نهایت دوستان روزانه حرف‌هایی می‌زنن مثل این‌که «پردیسی‌ها لیاقت چنین دانشگاهی رو ندارن» و جواب من به این قضیه اینه که من (و احتمالا دوستان دیگه) نتونستیم لیاقت خودمون رو توی کنکور ثابت کنیم و بجاش با پرداخت هزینه داریم چنین کاری می‌کنیم. اون هم نه در شرایطی که رتبه‌ی ۲۰۰هزار باشیم و بیایم این‌جا.

پی‌نوشت: حرف‌هام یه درصدی‌ش بخاطر خسته‌کننده بودن اون ۶ ساعت بود حتی با وجود تور شریف که دوست عزیز برام گذاشته بودن :) در کل مهم اینه که هدف من از دانشگاه رفتن چی باشه و اگر هدف سطح علمی دانشگاه باشه به این هدف رسیدم. ولی در کل از «در اقلیت قرار گرفتن» زیاد خوشم نمیاد. و چندباری بدم نیومد که ریاضی بهشتی می‌خوندم ولی این شرایط رو تجربه نمی‌کردم.

در نهایت دو حالت داره: در طی این احتمالا ۴ سال خاطرات چندان خوبی نخواهم داشت ولی پایه‌های خوبی برای پیشرفت خواهم داشت یا این‌که هم پایه‌های خوب خواهم داشت و هم خاطرات خوب.

کلیدها

یکی از حرف‌هایی که آقای رزمی خیلی تکرار می‌کردن این بود که (البته این چیزیه که من یادم مونده)

کتاب بخونید. چون توی کتاب‌ها کلیدهایی پیدا می‌کنید که جواب سوال‌هاتونه.

و همین‌طور روی این موضوع تاکید داشتن که. (البته این قضیه بحث برانگیزه ولی از نظر من منطقیه)

انسان فیلم نمی‌بینه.

این چندروزه خیلی با خودم درگیری داشتم. معمولا این درگیری‌ها بعد از دیدن یک فیلم اتفاق میوفته و دلایل‌ش معمولا نامعلومه. این بلا سر فیلم‌هایی بر سر من اومده که لزوما شاخص هم نبودن: The Perks of Being a Wallflower، Silver Lining Playbook، هیس و جدیدا هم Book Thief، Divergent و The Fault in Our Stars.

نتیجه‌ای که من دیشب بهش رسیدم این بود که این کلید‌ها توی فیلم‌ها و (احتمالا) موسیقی‌ها هم پیدا می‌شن ولی خیلی خیلی سخت‌تر. در واقع این نتیجه تجربی بود: من یک کلید مشترک توی Silver Lining Playbook، هیس و The Perks پیدا کردم. البته با تلاش خیلی زیاد. ینی قبلا هم سعی کرده بودم کلید‌هایی پیدا کنم ولی درک الانم اینه که اون کلیدها نسبت به کلیدی که دیشب کشف شد خیلی سطحی بودن.

مشکل فیلم و موسیقی اینه که با توجه به ترکیب موسیقی، واژه‌ها و تصویرها کلیدها توشون خیلی پیچیده‌تر و در عمق‌تر هستند نسبت به کتاب که واژه‌ها تنها راه ارتباطی توشه.

کلیدی که من دیشب بهش رسیدم (و در واقع دیشب به روشنایی رسیدم :) ) جنگ با گذشته (با این که ۱۸ سالمه!) بود. گذشته و اشتباهات خودم رو نمی‌تونستم قبول کنم و این به عامل تخریب کننده تبدیل شده بود. عاملی که همیشه باهاش در جنگ بودم و نمی‌تونستم پیروز بشم. دیشب در نهایت این قضیه رو قبول کردم و جنگ تموم شد. نه به این راحتی‌ای که دارم بیان‌ش می‌کنم ولی تموم شد.

الان هم حس بهتری دارم نسبت به روزهای گذشته :)

وقتی آدم‌ها «آدم بزرگ» می‌شوند

– الان دیگه بزرگ شدی!

+ برا چی؟

– توی وانمود کردن استاد شدی! بدون این که نسبت به موضوع احساس خاصی داشته باشی لبخند میزنی. یا تظاهر می‌کنی که از یه موضوع خوشت اومه. یاد گرفتی جواب حرفای تعارفی مردم رو بدی و رفتاری کنی که مؤدبانه باشه.

+ حالا چی؟

– نمی‌دونم! منم تاحالا جلوتر نرفتم! نمی‌دونم اصلا آیا این راه ادامه داره یا نه! فقط می‌دونم که اگه «بزرگ» نشده بودم این رفتارا برام عجیب بود. برام عجیب بود که چرا یک‌سری آدم تظاهر می‌کنن که نسبت به همدیگه احساس دارن! یا تظاهر می‌کنن که به فکر همدیگه هستن. یا هرچیز دیگه. چرا رسوم وجود دارن و چرا اصولا باید حفظ بشن. کی گفته که هویت ما با حفظ رسوم حفظ می‌شه و اصلا کی گفته که هویت ما چیز خوبیه که بخوایم نگه‌ش داریم و تغییرش ندیم. کی گفته که روابط بر پایه‌ی یک‌سری تظاهر و ریا چیزیه که باید باقی بمونه یا حفظ بشه که مجبور شیم «بزرگ» شیم. نمی‌دونم…

ما و وبلاگمون و توییتر!

چند وقت پیش احمدعلی یه پست نوشت که «دو برنامه‌نویس» اجتماعی می‌شود و از این چیزا. دو تا آیکون شبکه اجتماعی هم گذاشت این گوشه‌ی وبلاگ.

راستش من نفهمیدم اینا به چه دردی می‌خورن، بنابراین برشون می‌دارم (احمدعلی منو به فحش می‌کشه الان!)

به جاش، عکس خودم و احمدعلی رو گذاشتم، با لینک به اکانت توییترمون. :)

راستش مدتیه که من و احمدعلی شروع کردیم به توییت کردن در توییتر، و البته شده بلای خانمان سوز… امروز امتحان دینی داشتیم، دیروز من و احمدعلی و مسعود فاطمی داشتیم هی همدیگه رو منشن می کردیم… :|

به هر حال، من در توییتر @MahdiGhiasi هستم و احمدعلی در توییتر @ahmadalli .

به کجا چنین شتابان

این دل‌نوشته حاصل انفجار افکاری است که روزها (هفته‌ها و شاید هم ماه‌ها) روی هم تلنبار شده‌اند. بدون پاسخ (یا شاید پاسخی که از درک من خارج بوده. مثلا وزوز زنبوری یا یک نسیم! (هیچ چیز بی دلیل نیست ولی دلیل نمی‌شه که اهمیت‌ش هم به اندازه‌ی پیچیدگی دلیل‌ش زیاد باشه (فکر کنم اینو مهدی می‌گفت. البته یه جورایی عوض‌ش کردم!)) نمی‌دونم! (الان باید جمله رو برگردید عقب تا قبل از پرانتز ببینید چی گفتم!))

این که ما به دلیلی اومدیم تو این دنیا یه چیزیه که به نظر من یه اصله!

این‌که نباید زندگی‌مون رو حروم کنیم هم همین‌طور

این‌که من دارم دیوونه می‌شم که باید سال دیگه کنکور بدم هم یه اصله!

و تناقض این‌جاست که اوگوی (کونگ فو پاندا) می‌گفت که «گذشته اسم‌ش روشه. گذشته! آینده هم معلوم نیست چیه. ولی یه هدیه خدادادی داریم که «حال»ه و نباید حروم‌ش کنیم!» و من نمی‌تونم اینو با کنکورم تطبیق بدم.

و قضیه وقتی جالب‌تر می‌شه که می‌بینم فقط کنکور نیست (جالبه که در همه‌ی حالات یا اکثرشون استفاده از نیم‌فاصله رو فراموش نمی‌کنم!) یعنی این‌که شاید بگم دو سال از زندگیم رو می‌زارم تا بعدش برام آسون‌تر بشه ولی بعدش فقط این قضیه‌ها پیچیده‌تر می‌شه. فکر کنم عکس زیر که مهدی برام فرستاده بود (که لینک مستقیم‌ش رو بهش بدم – حالا نمی‌دونم برا چی!) بتونه توضیح بده که منظورم چیه

2013-03-30_20-42-02_763
(این نشون می‌ده مهدی‌اینا چقدر سرمایه‌دارن. کیفیت عکس رو نگاه کنید!)

و خوب عملا زندگیم برای روشن نیست. نمی‌دونم دارم به کجا می‌رم. فقط هرچی به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم که در طول ۶ سال گذشته (ورود به راهنمایی) عملا زندگی‌م یه سراشیبی داشته و فقط افت کردم. (موفقیت‌هام خیلی کم بوده ولی واقعا افت کردم.)

و خوب هرچی هم که تلاش کردم بالا بیام تا الان ناموفق بوده.

و مدت‌هاست که آشوب دارم. هیچ‌جوری درست نمی‌شه.

فکر کنم بس باشه. یا حداقل من چشمه‌ی دل‌نوشته‌م خشکید!

حالا شما بگید. (اگر شخصی نیست) می‌دونید دارید به کجا می‌رید؟ چجوری هدف‌تون رو تعیین کردید؟ چقدر به هدف‌تون مطمئنید؟ اصلا هدف‌تون براتون مهمه؟

به‌روز رسانی / پی‌نوشت:

واقعا نمی‌دونم زندگیم داره چجوری می‌گذره. گذر عمرم رو از تکالیف هفتگی معلم حسابان (نه همیشه هفتگی. اکثر هر شنبه و دوشنبه برای جلسه‌ی بعد! و در مواقع خیلی نادر تکلیف ندادن که واقعا دو کلاس (۵۰ نفر حدودا) متعجب شدن که استاد تکلیف ندادن و یک‌سری از دوستان خرخون سر به بیابون گزاشتن (امیدوارم استاد گرامی اینو نخونن!)) و خیلی checkpointهای دیگه می‌فهمم ولی زندگیم رو نمی‌فهمم!

به‌روز رسانی / پی‌نوشت۲:

اون عکسی که بالا گزاشتم منظورم این بوده که آدم از چاله در میاد تو چاه میوفته. یعنی زندگیم می‌گذره به همین مسائل و تمام!

خداحافظ آزینیوم، البته فعلن!

قبلن‌ها، توی دل‌نوشته چیزی در مورد آزینیوم نوشته بودم. اگر همون موقع اون رو نخوندید، به نظرم نیازی نیست این پست رو بخونید.

در این نوشته، فقط می‌خوام بگم که، تصمیم گرفتم آزینیوم رو فعلن کنار بذارم. ببینید، می‌تونستم اون رو در آینده‌ی نزدیک ریلیز کنم. (به خصوص که عید وقت آزاد بیشتری دارم)

ولی مشکل اینجا بود که با توجه به کنکوری که سال آینده در پیش دارم، به نظرم اومد ممکنه نتونم بعدن به قدر کافی روش وقت بذارم، و باعث شکست آزینیوم بشم، در حالی که خودمم وقتم رو کمتر روی درس گذاشتم.

بنابراین، فکر کردم که آزینیوم رو بذارم برای بعد از کنکور، و برای اوقات فراغتم پیش از کنکور، روی کارای ساده‌تر و کوچیک‌تر وقت بذارم.

اینطوری، هم برای آزینیوم بهتره، و هم برای من…

چقدر وقت لازم است

آموزش برنامه‌نویسی برای این قطع شد که من و مهدی داشتیم در مورد آموزش‌های برنامه‌نویسی حرف می‌زدیم که مهدی گفت که به نظر من راه رو اشتباه اومدی و اگر یادت باشه به ما اول الگوریتم یاد دادن و به این شکل آموزش برنامه‌نویسی قطع شد.

امشب من دوباره شروع کردم به نوشتن سری دوم که قراره به شکل پادکست + نوشته باشه و الان نوشته اولش حاضره فقط دنبال جای آروم برای ضبط می‌گردم!

این مشکل برام پیش اومده که چقدر لازمه روی مبحث وقت بزارم. خوب توی بخش اول تقریبا الگوریتم رو توضیح دادم البته مشکل این‌جاست که نمی‌دونم آیا این کافیه یا نه.

ایشاالله اولین بخش رو امشب ضبط و منتشر می‌کنم ولی لازمه بدونم که آیا وقتی که گزاشتم کافی بوده یا نه.

 

دیوانگی

ایـن دیـوانگیـست …

که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه
خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم

که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه
یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم

این دیوانگیست …

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه
در زندگی با شکست مواجه شده ایم

که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه
یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است

این دیوانگیست …

که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه
یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم

که هیچ عشقی را باور نکنیم بخاطر اینکه
در یکی از آنها به ما خیانت شده است

این دیوانگیست …

که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه
در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم

به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم
و به یاد داشته باشیم که همیشه

شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
و افق های بهتری هم هستند

تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم
و همه روزه در انتظار روزی بهتر و شادتر از روزهای پیش باشیم …

چرا اینجوریه؟!

بعضی وقت‌ها آدم حس می‌کنه که «امروز، روز من نیست.» برای من این اتفاق افتاده، ولی نه برای یک روز. روز‌های بسیاری اخیرا میان و میرن که روز من نیستن.

نمی‌دونم مشکل از کجاست، ولی همینجوریه دیگه…

همینجور گند پشت گند، خرابکاری پشت خرابکاری، اصلاً دست به طلا می‌زنم سنگ میشه…

کاش زودتر درست بشه :(