بایگانی دسته: روزنوشت

بیداری

به خودش که آمد دید شده است همان آدمی که سال‌ها از او متنفر بود. همان رفتارها، حرف‌ها و قیافه‌ها. به خودش آمد و دید که سال‌هاست که خودش را نمی‌بیند و دیگران را شماتت می‌کند. به خودش آمد و دید که سال‌هاست که تنها شده. به خودش آمد و دید که سال‌هاست همان کسانی شده که شماتت‌شان می‌کند. دید و دید و دید…

به خودمان بیاییم. دیگران را شماتت می‌کنیم چون زورمان به خودمان نمی‌رسد.

یاد این شعر افتادم:

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز 

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد 

این مدعیان در طلبش بی خبرانند 

آن را که خبر شد خبری باز نیامد

تا چند

تا چند زمین نهاد بودن    سیلی‌خور خاک و باد بودن

چون باد دویدن از پی خاک    مشغول‌شدن به خار و خاشاک

تا چند چو یخ فسرده بودن    در آب چو موش مرده بودن

گردن چو نهی به هر قفایی    راضی چه شوی به هر جفایی

جون شیر به خود سپه‌شکن باش    فرزند خصال خویشتن باش