یکی از حرفهایی که آقای رزمی خیلی تکرار میکردن این بود که (البته این چیزیه که من یادم مونده)
کتاب بخونید. چون توی کتابها کلیدهایی پیدا میکنید که جواب سوالهاتونه.
و همینطور روی این موضوع تاکید داشتن که. (البته این قضیه بحث برانگیزه ولی از نظر من منطقیه)
انسان فیلم نمیبینه.
این چندروزه خیلی با خودم درگیری داشتم. معمولا این درگیریها بعد از دیدن یک فیلم اتفاق میوفته و دلایلش معمولا نامعلومه. این بلا سر فیلمهایی بر سر من اومده که لزوما شاخص هم نبودن: The Perks of Being a Wallflower، Silver Lining Playbook، هیس و جدیدا هم Book Thief، Divergent و The Fault in Our Stars.
نتیجهای که من دیشب بهش رسیدم این بود که این کلیدها توی فیلمها و (احتمالا) موسیقیها هم پیدا میشن ولی خیلی خیلی سختتر. در واقع این نتیجه تجربی بود: من یک کلید مشترک توی Silver Lining Playbook، هیس و The Perks پیدا کردم. البته با تلاش خیلی زیاد. ینی قبلا هم سعی کرده بودم کلیدهایی پیدا کنم ولی درک الانم اینه که اون کلیدها نسبت به کلیدی که دیشب کشف شد خیلی سطحی بودن.
مشکل فیلم و موسیقی اینه که با توجه به ترکیب موسیقی، واژهها و تصویرها کلیدها توشون خیلی پیچیدهتر و در عمقتر هستند نسبت به کتاب که واژهها تنها راه ارتباطی توشه.
کلیدی که من دیشب بهش رسیدم (و در واقع دیشب به روشنایی رسیدم :) ) جنگ با گذشته (با این که ۱۸ سالمه!) بود. گذشته و اشتباهات خودم رو نمیتونستم قبول کنم و این به عامل تخریب کننده تبدیل شده بود. عاملی که همیشه باهاش در جنگ بودم و نمیتونستم پیروز بشم. دیشب در نهایت این قضیه رو قبول کردم و جنگ تموم شد. نه به این راحتیای که دارم بیانش میکنم ولی تموم شد.
الان هم حس بهتری دارم نسبت به روزهای گذشته :)