– الان دیگه بزرگ شدی!
+ برا چی؟
– توی وانمود کردن استاد شدی! بدون این که نسبت به موضوع احساس خاصی داشته باشی لبخند میزنی. یا تظاهر میکنی که از یه موضوع خوشت اومه. یاد گرفتی جواب حرفای تعارفی مردم رو بدی و رفتاری کنی که مؤدبانه باشه.
+ حالا چی؟
– نمیدونم! منم تاحالا جلوتر نرفتم! نمیدونم اصلا آیا این راه ادامه داره یا نه! فقط میدونم که اگه «بزرگ» نشده بودم این رفتارا برام عجیب بود. برام عجیب بود که چرا یکسری آدم تظاهر میکنن که نسبت به همدیگه احساس دارن! یا تظاهر میکنن که به فکر همدیگه هستن. یا هرچیز دیگه. چرا رسوم وجود دارن و چرا اصولا باید حفظ بشن. کی گفته که هویت ما با حفظ رسوم حفظ میشه و اصلا کی گفته که هویت ما چیز خوبیه که بخوایم نگهش داریم و تغییرش ندیم. کی گفته که روابط بر پایهی یکسری تظاهر و ریا چیزیه که باید باقی بمونه یا حفظ بشه که مجبور شیم «بزرگ» شیم. نمیدونم…