پیرمرد

پیرمرد آرام در پارک قدم می‌زد. می‌دانست این آخرین لحظات‌ش است. دوست داشت همان‌طور که دوست دارد بمیرد.

به گذشته فکر می‌کرد؛ گذشته‌های دور. به شکست‌ها و پیروزی‌های‌ش فکر می‌کرد ولی از همه‌ مهم‌تر به آن‌شب فکر می‌کزد، اواخر شانزده‌سالگی‌اش، شبی که تهدید به مرگ شد! آن‌هم توسط فرشته‌ی مرگ.

-پس بالاخره آماده شدی!

-کی هست که آماده نشود. البته آن‌طور که یادم است قرار بود خیلی زود برگردی. آن موقع گفتی برای مرگ آماده شوم.

-ای انسان! زمان برای من مثل تو نمی‌گذرد! زمان همان‌طور که بخواهم می‌گذرد و در مورد تو، این زمان برای من خیلی زود بود! شاید به حساب زمان شما یک یا دو روز!

-در هر حال از تو متشکرم! مدت‌ها بود منظر ضربه (kick) بودم (اگر فیلم inception را دیده‌باشید متوجه منظور من می‌شوید). و تو آن را به من هدیه دادی! البته همراه با کلی ترس و پشیمانی!

-آن زمان وقت رفتن تو نبود! آن فقط تهدید بود. او می‌دانست که این، کار ضربه را برای تو انجام می‌دهد.

-و حالا تو می‌خواهی مرا پیش او ببری.

-نه دقیقا! بستگی دارد که رفتارت چگونه قضاوت شود. ولی در هر صورت تو را از این‌جا دور خواهم ساخت! چیزی که می‌دانم مدت‌ها قبل از ضربه به دنبالش بودی ولی نخواستی و نتوانستی از این‌جا جدا شوی!

-پس برویم! من از سالها پیش خودم را آماده کردم! البته آن شب و تا مدت‌ها بعد از آن آماده نبودم ولی روزی رسید که به آمادگی رسیدم و ترسی که آن شب به آن دچار شده‌بودم مرا مجاب می‌کرد که هرگز خودم را از آمادگی بازنشسته نکنم.

-این چیزی است که او باید قضاوت کند و نه من! برویم

پیرمرد که روی نیمکت پارک نشسته بود آرام سرش را روی گردن‌ش گزاشت و رفت! پشت سرش تمام موفقیت‌ها و افتخارات‌ش را برجای گذاشت و کم‌کم همه او را فراموش کردند. تنها چیزی که اجازه داشت با خود ببرد نتیجه‌ی کارهابش بود.

 از مدت‌ها پیش این را می‌دانست و خود را برای آن آماده کرده بود. می‌دانست که این نتایج ممکن است هرگز کافی نباشند ولی به رحمت او ایمان داشت.

پشت سرش همه چیز را جای گذاشت حتی دو برنامه‌نویس را!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *