در میان چیزی که نمیدانم چیست گم گشته ام… به دنبال راه فرار، ولی راه سخت است و دشوار…
نمیدانم در آن بیرون، خورشید چقدر میدرخشد…
ولی اینجا، خورشید نوری نداره. یه نقطهی بیتحرک… کنار دوستهایی که نمیشنون حرف من رو…
اینجا برای من، مثل زندانی میمونه، که توش هیچ یار و یاوری نیست. منم و یک سری دوستنما، که هر یک دارن وقتشونو میگذرونن.
انگار حالا حالا ها اینجان. به نظرم دستکم اینطور فکر میکنن… ولی من رفتنیام. این رو میدونم… وقت داره میگذره. چوبخط این اسیری دیوارهامو پوشونده… و همین روزاست که ببینم، فرصتی نمونده.
شما میگید چه کنم؟