دل‌تنگی..

یک روز، بی‌مقدمه، بلند شد و رفت

وسایلش را با خودش نبرد؛ فقط رفت و دیگر پیدایش نشد

هنوزم نمی‌دانم چرا رفت. یک ساعت موراکامی می‌خواندم و حواسم بهش نبود

یکهو چشم باز کردم و دیدم دیگر نیست

صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، وسایلش خیلی دلتنگم نمی‌کردند

لباس می‌پوشیدم می‌رفتم سر کار

در دنیای خودم بودم. هرطوری که بود، از دلتنگی فرار می‌کردم

ولی همیشه در پایان روز، دلتنگی پیروز شده بود

یک‌جورهایی می‌دانستم دیگر هیچ‌وقت بر نمی‌گردد، هیچ‌وقت دوباره نمی‌بینمش

مهم نبود چقدر بخواهم باشد، چقدر دلتنگش باشم، دیگر تکرار نمی‌شد

سال‌ها بعد، وسایلش را دوباره ته انباری دیدم

دوباره دلتنگ شدم..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *