درویشی (از دنیا دل کنده) به مجرد گوشهی صحرایی نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت؛ درویش – از آنجا که فراغ ملک قناعت (به تأثیر آسودگی و بینیازی حاصل از قناعت) است – التفات (توجه) نکرد. سلطان – از آنجا که سطوت(شکوه) سلطنت است – برنجید و گفت: این طایفهی خرقهپوشان (درویشان) امثال حیواناند (آداب معاشرت بلد نیستند) و اهلیت و آدمیت ندارند. وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای جوانمرد، سلطان روی زمین برتو گذر کرد؛ چرا خدمتی (تعظیم) نکردی و شرط ادب بهجای نیاوردی؟ گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر، بدان که ملوک (شاهان) از بهر پاس (محافظت) رعیتاند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
پادشه پاسبان درویش است گرچه رامش به فر دولت اوست
(اگرچه آرامش مملکت وابسته به شکوه حکومت پادشاه است)
گوسپند از برای چوپان نیست بلکه چوپان برای خدمت اوست
ملک را گفتِ (گفته) درویش استوار آمد؛ گفت: از من تمنایی بکن. گفت: آن همیخواهم که دگرباره زحمت من ندهی. گفت: مرا پندی بده؛ گفت:
دریاب اکنون که نعمتت هست بهدست کاین دولت و مُلک میرود دست بهدست
بهنقل از کتاب ادبیات فارسی سوم دبیرستان.
این شعر آخری، مصرع اول به جای «اکنون»، «کنون» نیست؟
الان حوصله ندارم چک کنم. امتحان بعدیمون نه بعدیش ادبیاته. اون موقع چک میکنم…
کنون درسته.
فکر می کنم این ابیات رو باید به دیوار اتاق هر رئیس جمهوری زد تا از عاقبت کارش بترسه!
خیلی داستان قشنگی بود.قشنگیش هم به کلمات اورجینال استاده(سعدیه دیگه؟)
منظور از پادشاه بالاترین مقام است که در ایران رهبر بالاترین است .