اون چیزی که این پایین میخوند انشاییه که قرار بوده کاملا به دلنوشته بیربط باشه. موضوع انشا «دربارهی تصویر زیر انشایی بنویسید» هست و البته تقریبا میشه گفت به درصد زیادی از نوشته ربطی نداره چون اون تصویر یک عنصر توی داستانه که قراره فرد رو به گدشته برگردونه. در مورد عنوان دلنوشته خیلی فکر کردم و عنوان فعلی شاید بهترینشون بود!
با بیشترین سرعت ممکن دارم فقسههای کتاب را میگردم. کتابی که تا دیروز جلوی چشمم بود حالا در بین هزاران کتاب هنری گمشده است؛ از بیرون اتاق کسی فریاد میزند که من فقط «عجلهکنید»ش را متوجه میشوم.
از طبقهی بالا یکی از کتابهای قطور را جابهجا میکنم که یک قاب عکس بزرگ روی سرم میافتد. چون عجله دارم تصمیم میگیرم فعلا بیخیال عکس شوم و فقط به نیمنگاهی راضی شوم. اما همان نیمنگاه کار دستم میدهد.
به گذشته بر میگردم… به پنجاه سال قبل! زمان خداحافظی با زادگاهم، جایی که بیستسال از عمرم را در آنجا گذراندم. تمام خاطرات برایم زنده میشوند… تمام خاطرات بهاضافهی ترسی بزرگ. ترسی که هنوز هم در دلم مانده. ترس بیهوده زیستن.
همانموقع که با عزیز این ترس را مطرح کردم گفت «پسرم همینکه میترسی نشانهی این است که مواظبی بیهوده نباشی. ترست را نگهدار ولی بهآن اجازهنده که کنترل کارهایت را بهدست بگیرد و نگذارد کاری بکنی. از آن در جهت مثبت استفادهکن!»
یادم میآید که این نقاشی را برای همین کشیدم. تا ترسم را از یاد نبرم. ولی این نقاشی فراموش شد و خوشبحتانه ترسم نه!
خاطرات آن دوران کمکم زنده میشوند. یادم میآید که به هدف میاندیشیدم. هدفی که برای آن به این دنیا آمدهام. یادم میآید که همیشه متفاوت بودم. نمیدانم چرا ولی حداقل خودم این را میدانستم. در مدرسه، در فامیل، حتی در خیابان. این احساس متفاوتبودن همیشه بامن بود و از من جدا نمیشد.
یادم میآید که از خیلیها پرسیدم که آیا میدانند که چرا آمدهاند یا نه؟ و تقریبا همیشه جوابی سربالا میگرفتم. برایم جالب بود بدانم دیگران بدون هدف چگونه زندگی میکنند. دوستداشتم بدانم چگونه تحمل روزمرهگی زندگی را دارند. چگونه به تغییر نمیاندیشند و اینها مبنای زندگی آیندهی من را تشکیل دادند.
یادم میآید به خودم قول دادم که تغییر کنم. هروقت و هرکجا که لازم شد؛ به خودم قول دادم به هیچ شیوهای عادت نکنم تا راحتتر تغییر کنم. یادم میآید فهمیدم پیرامون من همیشه تغییر میکند و از پیرامونم درس گرفتم. آموختم هیچوقت همهچیز مثل دیروز نمیشود. آموختم که تغییر را باید پذیرفت و با آن تغییر کرد.
پدربزرگ را میدیدم که دوست ندارد تغییر کنم و حتی گاهیاوقات موجب رنجش اطرافیانش میشود. همان موقع به خودم قول دادم که مثل او نشوم. از هزاران انسان اطرافم یاد بگیرم.
خیلی درمورد هدف جستوجو کردم. با آدمهای زیادی ملاقات کردم و نظریات مختلفی را خواندم. نتیجهای که دربر داشت اینبود که دنیا در حال حرکت به سمت مثبت است. تو میتوانی به مثبتترش کنی یا سرعت حرکت آن را کند کنی. آدمهای زیادی تلاش کردند آن را مثبت کنند. حتی عمو پورنگ زمان بچهگی هم تأثیر مثبتی روی دنیا میگذاشت.
موفقیت نسبی است ولی هر چقدر تأثیر مثبت بیشتری روی دنیا بگذاری موفقتری. یادم است که میگفت خدا به همهی ما قدرتهایی دادهاست و همینطور قدرت انتخاب؛ حالا نوبت ماست که انتخاب کنیم که چه تاثیری روی دنیا بگذاریم. آدمهای زیادی به این دنیا آمدند و رفتند و هرکدام تأثیر خودشان را روی دنیا گذاشتند. فیثاغورث، افلاطون، بطلمیوس، کوروش، داریوش و حتی هیتلر، استالین و هزاران مستبد دیگر که با تأثیری که روی دنیا گذاشتند از آنها یا میشود.
حالا نوبت توست که انتخاب کنی!
و من سالها پیش انتخابم را کردهام…