خسته و خونآلود از گود بیرون میآیم. نگاهی به زخمهایم میاندازم زخمهایی که اگر پیروز میشدم نشانههای افتخار آمیزی بودند ولی اکنون زخمهای شرمآوری بیش نیستند.
دستی از گود بیرون میآید تا مرا دوباره به میان گود بکشد. کمی مقاومت میکنم و او از بازی دادن من لذت میبرد. برایش کاری ندارد که دوباره مرا به درون بکشد ولی کمی زمان به من میدهد تا قوایی بگیرم و دفعهی بعد شکست سختتری به من تحمیل کنم.
کسی که کنارم نشسته (مثل همیشه) به حرف میآید:
-تو هیچقت درست و حسابی تلاش نمیکنی. از شکستت لذت میبری و موقع شکست به زخمهایت نمیاندیشی. تو میدانی چگونه شکست نخوری ولی یقین نداری!
با نگاهی سوال انگیز به او میفهمانم که واقعا نمیدانم چگونه به یقین برسم! و اون فقط مرا نگاه میکند! یا جواب را نمیداند یا علاقهای به جوابدادن ندارد. از درونم صدایی میگوید:
-این چیزی است که خودت باید بفهمی!
مثل همیشه که دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد به درون گود کشیده میشوم و مثل همیشه شکست میخورم…
:-(
وقتی میگویی «مثل همیشه شکست میخورم»، انتظار پیروزی هم داری؟! :-S
این فقط یک دلنوشته بود! فقط یک درد دل.
نتیجهگیزی نهایی فقط بر اساس تجربه بود.
میدونم چیزی رو باید تغییر بدم ولی…
یا قدرتش رو ندارم (که خیلی بعیده) یا عامل دیگهای هست…
ببخشید ولی چرا شما اینقدر نا امید هستید؟
اینو از پست هاتون فهمیدم
انگار کلا توی زندگی دنیا لذت نمیبینید