احساس عجیب من، و جمله‌هایی که مرا تحت تأثیر قرار داد…

چند روز پیش برای نخستین بار فیلم Hugo را مشاهده کردم؛ مشاهده‌ی فیلم تأثیر عجیبی بر من گذاشت و من دست‌کم برای یکی دو روز، بسیار ناراحت بودم…

اکنون البته تقریباً از آن ناراحتی رها شده‌ام، و نمی‌دانم که چرا دارم این سطور را در وبلاگ می‌نویسم. ولی خب، می‌نویسم!

این‌که دلیل ناراحتی‌ام چه بود را دقیق نمی‌دانم. راستش هنوز هم گاهی دوست دارم به فیلم فکر کنم و دلم برای هیوگو می‌سوزد، هر چند که پایان فیلم هیوگو خوش بود…

شاید در ضمیر ناخودآگاه من وجه اشتراک‌هایی میان خودم و شخصیت اول این فیلم پیدا کرده بودم، شاید هم مشاهده‌ی انتخاب‌ها، و تأثیر یک اشتباه کوچک در ادامه‌ی زندگی مرا تحت تأثیر قرار داده بود.

به خاطر دارم که پس از مشاهده‌ی فیلم برای نخستین بار، علاوه بر ناراحتی عجیبم، مسئله‌ی هدف من و این‌طور چیز‌ها هم ذهن من را به شدت مشغول کرد…

مضمون دو جمله از این فیلم که توجه مرا جلب کرد، این‌ها بود:

«دنیا مانند یک ماشین بزرگ است. ماشین‌ها با قطعات اضافی تولید نمی‌شوند و در ساخت آن‌ها دقیقاً از تعداد قطعات مورد نیاز استفاده می‌شود. پس من نمی‌توانم قطعه‌ای اضافی در دنیا باشم…»

«دستگاهی که خراب شده باشد، نمی‌تواند وظیفه‌اش را انجام دهد؛ انسانی که هدفش را گم کرده باشد هم همینطور است.»

با یکی از دوستان خوبم صحبت کردم، و بالاخره از ناراحتی تقریباً رهایی یافتم؛ در مورد هدف هم، به فکر فرو رفتم و …

سرتان را درد نیاورم، در پایان به یک جمله و یک متن برخوردم که از نظرم بسیار جالب توجه بود.

“If you think you are too small to make a difference, try sleeping with a mosquito.” Dalai Lama XIV

متنی که دیدم هم این بود:

هنوز هم با این قضایا، هدف و کار‌هایی که باید انجام دهم، به خصوص در دو سال آینده که کنکور در پیش دارم، ذهن مرا به شدت مشغول کرده و مرا در سردرگمی نگاه داشته است… نمی‌دانم چطور می‌توانم با این چیز‌ها کنار بیایم و در زندگی‌ام، انتخاب‌های درستی بکنم…

البته شاید کسی تا پایان این متن را نخواند، ولی مایه‌ی دلگرمی من است که اگر کسی حوصله کرد و این نوشته‌ی من را تا اینجا خواند، دیدگاهی نیز بگذارد؛ پیشنهادی، همدردی‌ای، دلگرمی‌، یا هر چیز دیگر…

سپاسگزارم.

8 دیدگاه در “احساس عجیب من، و جمله‌هایی که مرا تحت تأثیر قرار داد…

  1. ضرب المثل معروفی وجود دارد که می‌گوید «تو اگر طبیب بودی درد خود را دوا می‌کردی» حکایت من هم همین است. برای همین نمی‌توانم پیشنهادی یا دلگرمی‌ بنویسم. فقط احساس هم‌دردی همین و بس!

  2. داشتم با سرعت نور به سمت اهداف حرکت میکردم که ناگهان شروع به فکر کردن کردم!
    به قول کامو : شروع به فکر کردن شروع به تحلیل تدریجی کردن است.

  3. منم میتونم بگم هر روز با اینجور افکار درگیرم، پس تنها نیستی. برای رسیدن به ثبات لازمه که درگیر بشی، گلاویز بشی، دعوا کنی – قهر کنی و دوباره به خودت برگردی. این همون “چکش خوردن” ــه که آخرش یه آدم واقعی ازش در میاد نه بی خیالی و همه چیز رو همونطور که هست قبول کردن. تبریک میگم :) (F)

  4. سلام
    مشخصا در زمینه‌ی کنکور:
    ببینید،متاسفانه در ایران و فرهنگ عامه‌ی ایران،همه‌ی راه‌های موفقیت یک جوان خلاصه شده به یک امتحانی به نام کنکور،که در پی اون مشکلاتی مثل مدرک گرایی،شوق گرفتن ارشد و دکترا و چندین و چند مشکل اجتماعی دیگه پیش میاد.و برای خیلی‌ها سال‌های قبل از کنکور با شب‌های اول قبر برابری میکنه!!
    البته در این بین کسانی هستند که راهی به جز کنکور در پیش می‌گیرند و موفق هم هستند،البته این شیوه هم دردسرها و مشکلات خودش را دارد و البته ریسک بالا!!
    خلاصه اینکه باید از الآن که وقت هست تکلیف خودتون را با کنکور روشن کنین،
    ضمنا شدیدا هم توصیه میکنم مستند میراث آلبرتا را ببینید.
    http://mirasealberta.ir/
    موفق باشید

  5. آقا مهدی زندگی تو این ماشین بزرگ هم كوتاهه اما بلندترين چيزیه كه ما در اختيار داریم. بنابرانین سعی کنیم از انتخاب ترس نداشته باشیم که قدرت تصمیم گیری رو از ما بگيره. فقط انتخاب تولد و مرگ امكان نداره، پس بايد بدونیم كه اگه انتخاب نكنیم باز هم انتخاب كردیم. خب فايده تجربه هم اينكه انتخاب رو آسون میكنه. اول مشورت، دوم تصميم و سوم انتخاب میتونه باعث موفقيت بیشتر ما بشه.

  6. سلام!
    شبیه خواهرم کوچترمی :-)
    او امسال کنکور دارد و درست از زمانی که همسن تو بود
    نمی دانست که چه می خواهد
    و البته هنوز هم نمی داند!
    نوشته ای عاشق برنامه نویسی هستی
    بسیار امید وار باش!
    دست کم یک چیز را داری که می دانی دوستش داری . . . (Y)
    موفق و شاد باشی! (F)
    (هیچ وقت برادر کوچتر نداشته ام که بدانم چه احساسی دارد!
    اما خواهر بزرگتر بوده ام و می دانم چه حسی دارد . . . )

  7. خیلی عالی بود مهدی عزیز
    راستش یک چیزی برام خیلی جالب بود
    من هم دقیقا مثل تو بودم!
    با این که زیاد وقت نمیکنم فیلم ببینم ولی Hugo یکی از فیلم هایی بود که خیلی خوب باهاش ارتباط برقرار کردم.
    تو قسمت توضیحات نویسنده نوشتی 16 سال داری، به برنامه نویسی علاقه داری
    منم 16 سال هستم، به برنامه نویسی علاقه دارم !
    جالبه چقدر تشابه!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *